بست فایلز

این سایت به منظور گذاشتن برترین مطالب و آموزشها راه اندازی شده است. در صورتی که از محتوا ومطالب ما راضی نیستید میتوانید از قسمت تماس با ما پیشنهاد و یا انتقاد خود را مطرح کنید. همچنین با شرکت در نظرسنجی سایت نیز میتوانید نظردهید.

اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.

ایجاد وب سایت یا
فروشگاه حرفه ای رایگان

نظرسنجی سایت

آمار سایت

نظرسنجی سایت

قیمت فایل های فروشگاه را چگونه توصیف میکنید؟

اشتراک در خبرنامه

جهت عضویت در خبرنامه لطفا ایمیل خود را ثبت نمائید

Captcha

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 13
  • بازدید دیروز : 12
  • بازدید کل : 173443

رمان اندکی دوستم بدار اما طولانی نوشته ایکسا.خانوما


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مقدمه و خلاصه:

 

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

 

اگر مرا بسیار دوست بداری

شاید حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدارتا عشقت ناگهان به پایان نرسد

من به کم هم قانعم

واگر عشق تو اندک ،اما صادقانه باشد من راضی ام

دوستی پایداراز هر چیزی بالاتر است

 

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

بگو تا زمانی که زنده ای،دوستم داری

 

ومن تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم

تا زمانی که زندگی باقی است

هرگز تو را فریب نمی دهم

چه اکنون وچه بعد ازمرگ

 

همیشه با تو صادق خواهم ماند وامروز در بهار جوانی ام

عشقم به تو اطمینان می بخشد

 

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

عشق پایدار ،لطیف وملایم است

و در طول عمر، ثابت قدم با تلاش صادقانه

چنین عشقی به من هدیه کن

و من با جان خود

از آن نگهداری خواهم کرد

در خشکی یا دریا در هرجا و در آب وهوا

عشق پایدار، ثابت وهمیشگی است

 

ژانر: عاشقانه ی تلخ...

 

 

دستای لرزونش و رو به آسمون گرفته بود و نگاهش رو به گنبد زرد رنگ بود و با صورت

خیس از اشک ناله می کرد:

-آقا..آقا شما به فریاد دل من برس آقا! حرفم و نمی تونم به کسی بزنم آقا! شما دوای

این دمل چرکی شو آقا..داره می گیره همه ی تنم و! شما بیا شفام بده! آقا شما بیا

ضامن شو قلبم و پس بگیر...آقا به جون جوادت بیا آبروم و بخر...آقا....آقا من خیلی

بدبختم..

بغضش شکست صدای ضجه زدنش تو صحن بلند شد و نگاه هایی رو به سمت خودش کشید!

زنی با چادر سفید از کنار شوهر و بچه هاش بلند شد و نزدیک زن نشست. با احتیاط سرش و

بغل زد و کنار گوشش اندک تسلایی می داد:

-خانم دلم و خون کردی..انشاا.. امام رضا خودش مشکلت و حل کنه!

با گریه زهر خند زد و سرش و بیشتر تو سینه ی زن فشرد و عاجز بودنش و زار زد!

****

در و آروم باز کرد و وارد خونه شد. هیچ کس خونه نبود. به آرومی مسیر اتاقش و پیش گرفت و حد فاصل کمدش و میز کامپیوترش همون یه ذره جا خودش و جا کرد و زانوهاش و بغل گرفت و به خودش فکر کرد.

پنجمین فرزند خانواده بود ته تغاری و عزیز کرده؛ همه ی خواهر برادرهاش ازدواج کرده بودند و هر کدوم سرشون به زندگی خودشون بند بود!

با پدر و مادرش زندگی می کرد و بخاطر فاصله ی سنی زیادش با خواهر برادرهاش با بیشترین کسی که باهاش صمیمی بود دختر خاله ش بود. "آلما" که تا چند وقت آینده داشت ازدواج می کرد و بیشتر تنها می موند!

سرش وروی پاهاش گذاشت اونم خواستگارهای خوبی داشت اما تا مدتها بنا به باور قلبیش رد کرده بود با 22سال سن باور داشت که عشق می تونه مرز زیبایی بین واقعیت و دنیای احساسات باشه و باید منتظرش بمونه!

انتظاری بی فایده و بی ثمر!

صدای حرف زدن پدر و مادرش می اومد؛ حتما بعد از 3 روز غیبت با دیدن کفشاش متوجه حضورش شده بودند. در اتاقش به شدت باز شد و پدرش با صورت ملتهب و چشمای سرخ از عصبانیت تمام اتاق و دنبالش نظر کرد تا گوشه ای مچاله پیداش کرد.

-نفیسه!!

سرش و بلند کرد و با صورت خیس از گریه نگاهی به پدرش که با دیدنش کمی از عصبانیتش کاسته شده بود، کرد!

مادرش خدارو زیر لب شکر کرد و تکیه شو به دیوار داد و با گریه تو حرف زدن پیشی گرفت:

-تو صاحب نداری نه!؟ کدوم گوری رفته بودی این سه روز دلم زیر ورو شد! کجا بودی

نفیسه!؟

اخمای پدرش با یادآوری دروغ گفتن هاش به جمعی که انتظار داشتند نفیسه رو کنار آلما تو عقدش ببینن افتاد و با عصبانیت به سمتش هجوم اورد و از بین میز کشیدش بیرون و با ابروهای بالا رفته مات چادر سرش شد!

با نگاه درمونده نگاهش و به مادر نفیسه داد و با چشمای پرسشگرش سؤال جوابش می کرد.

میترا از جاش کنده شد و با بهت به دخترش که مات و بدون حرف به جایی رو زمین زل زده بود گفت:

-ای..این..این چیه سرت کردی؟؟ مگه عروسی چادر سفید پوشیدی؟ خدایا این دختر کدوم گوری بوده؟ الآن لال شده!

نفیسه با یادآوری واژه ی عروس تکونی تو جاش خورد و خواست دستشو از دست پدرش بیرون بکشه. مرتضی فشار بیشتری به دست ته تغاریش داد و برخلاف زنش با کنجکاوی سؤال جوابش می کرد:

-کجا بودی؟ نفیسه!! کجا بودی؟

نفیسه چشماش و بست و آخرین تیر توانش و رها کرد:

-مشهد!

ابروهای خانم و آقای "پاک رو" بالا رفت و هر دو با بهت بیشتری تکرار کردند: -کجا؟؟!

دستش تو دست پدرش شل تر گرفته شده بود و کشید و کنار پای پدرش به زمین افتاد.

دست گرفت به پای پدرش و با صورتی که به آنی خیس از گریه شده بود با التماس ضجه می زد:

-بابا بریم از اینجا بریم..بابا بریم یه جایی که کسی مارو نشناسه؛ بریم یه جایی که گریه های من و تو عروسی آلما پای روابط خواهری و دوستی و دلتنگی نذارن!

ابروهای مادرش بالا رفت و با وحشت زل زد به دخترش که تو صورت اخم آلود پدرش زل زده بود و التماس می کرد:

-من و ببر بابا! من نمی تونم..بابا..دلم..نمی تونه...بابا..من و از اینجا ببر! من نمی تونم عروسی آلما باشم و بخندم من نمی تونم زل نزنم به دامادش؛ من نمی تونم حسرت نخورم.بابــــــــــــا تورو به امام حسین من و از اینجا ببر! ببر یه جایی که یادم بره، خوب؟

دوباره به پاچه ی شلوار پدرش چنگ زد:

-قول میدم یه کم دور بمونم همه چی درست می شه! قول..قول

دستاش و به حالت التماس رو به پدرش که رنگ به صورتش نمونده بود بالا گرفت:

-قول میدم دیگه دوسش نداشته باشَم...

سرش و روی پای پدرش گذاشت و از ته دل زار می زد!

آقای پاک رو تازه داشت حلاجی می کرد رفتارهای اخیر دخترش و... اون بی رنگ و رویی و چشمای هرروز صبح سرخ و پف کرده از گریه شو؛ اون امتناعش از همراهی خرید های عروسی خاله زاده ی دوست داشتنیش!

اون سکوت غمگینش که از خواستگاری آلما شروع شده بود و همه پای دوری از آلما می ذاشتن!

مرد چنگ زد به سینه ش و به سختی نفس می کشید. میترا که از دیدن حال شوهرش از بهت خارج شده بود به سرعت به طرف آشپزخونه دوید و کمکش کرد رو تخت نفیسه بشینه تا قرص زیر زبونی شو بهش بده!

نفیسه هنوز روی زمین جلوی پای پدرش با گریه التماس می کرد، نجاتش بدن ازدردی که هرروز و هرشب سینه شو به سوختن وا میداره!

***

-جواب مردم و چی بدیم مرتضی!؟

-من برای حرف مردم تره هم خرد نمی کنم!

-خیل خب! خواهرم چی؟ نمی گه یهو اینا کجا رفتند!

-انقدر با من یک به دو نکن زن! برو یه نظر رو تختش ببینش این دختر یه سال پیشه! ذره ذره داره آب میشه تو فکر خواهرتی!

-ولی مرتضی.

-ولی بی ولی..ما میریم سوئد پیش ساسان؛ بعد از همون جا زنگ بزن عذرخواهی کن بگو بچه م مریض بود! دروغ هم نگفتی، دختره فرقی با یه مریض نداره!

مرتضی دستی از پریشونی به پیشونیش کشید و رو به آسمون گله کرد:

-حکمت این همه زجر این بچه چیه آخه خدا!

****

هشت سال بعد-سوئد-

به آرومی همیشه وارد خونه شد و در و پشت سرش بست. به محض بستن در، مادرش با صورت لاغر و تکیده جلوش سبز شد.

با سلام آرومی خواست از کنارش بگذره که مادرش سد راهش شد، نگاهش و تا چشمای مادرش بالا کشید. درست می دید؟ مادرش داشت گریه می کرد؟

با خستگی لب زد: چی شده؟

و همین یه کلمه اجازه ی ریزش اشک های مادرش بود که بی مهابا اشک می ریخت و با یه دست رو گونه می زد. به سمت مادرش چرخید به سختی دستاش و گرفت و با تعجب بیشتری پرسید:

-چی شده این کارا یعنی چی؟

مادرش سری تکون داد و با بغض نالید:

-عمو رسولت..عمو رسولت داره نفس های آخرشو می کشه، خواسته پدرت و ببینه!

دستای مادرشو با سستی رها کرد و چند قدم عقب تر رفت تابه دیوارتکیه بده به سختی نفس شو بیرون پرت کرد.

عمو رسولش بعد از سه سال درد و رنج بابت سرطان معده و علارغم تمام شیمی درمانی ها و برداشتن قسمت های سرطانی معده ش، باز هم کسی نتونسته بود جلوی تقدیر و بگیره و همین روزها بود که جان به جان آفرین تسلیم کنه و قبلش برای دیدن تنها برادرش دست و پا می زد!

-انشاا.. که چیزیش نیست

تکیه شو از دیوار با بی حالی برداشت وبه طرف اتاقش می رفت:

-بابا کجاس..؟

مادرش صورتش و پاک کرد و با لحن متفاوتی گفت:

-با ساسان رفته بلیط بگیره برا ایران..

ایران..ایران..ایران..چشم هاش و بست و به طرف مادرش چرخید، علاوه بر صورت خیس از اشکش، چشماش هم برق می زد.

حق داشت!! سه تا بچه ایران بود و دلش بالا سر نوه هایی بود که سالی دو سه بار می دیدشون. حق داشت دلتنگ خاکش باشه؛ دلتنگ کشورش، دلتنگ بچه هاش!

بدون حرف برگشت سمت اتاقش.

-نفیسه تو که می آی نه؟

-نه!

در و بست و پشتش تکیه داد؛ هشت سال گذشته بود و جرعت نداشت حتی پیش خودش چاخان کنه

که بر میگرده و هیچی نمیشه!

***

یک هفته ای می شد که مادر و پدرش به ایران سفر کرده بودند، خبر ها فعلا از کما بودن عمو رسولش خبر می داد!

چنگ کشید تو سرش و کلاه گیسش و یه گوشه پرت کرد و رو زمین نشست و پاهاش و بغل گرفت!

مجبور به پوشیدن کلاه گیس شده بود؛ باید کار می کرد و این باید! قوانینی داشت!!

دست گرفت به زمین با کرختی از جاش بلند شد؛ عادت کرده بود به این خستگی ها و کرختی ها؛ عادت کرده بود به دست و پاش که گاهی سر می شدن؛ به حالت تهوع ها و سر گیجه های اول صبحش!

مدتها بود که فهمیده بود باید مثل عمو رسولش تحمل کنه تا پیمونه ی عمرش سر بیاد!

فقط با این تفاوت که تنهایی باید این روند و طی می کرد؛ پدر و مادر پیرش به اندازه کافی بخاطر مشکلاتش آسیب دیده بودند، نمی خواست بیشتر مایه ی دردسرشون باشه!

هنوز براش هضمش سخت بود! پدرش با پست کارمندی بانک! حالا بخاطر اون تاکسی کار می کرد تا درآمدشون و به سختی در بیاره!

جلو کمدش زانو زد و پلاستیک سبز رنگی رو بیرون کشید؛ از داخل پلاستیک چادر سفید

رنگی روبیرون کشید وبا لذت بوسید و بویید!

بوی گلاب می داد؛ بعد از هشت سال و یک عالمه فاصله بوی مشهد می داد! بوی شوری اشک هاش از بی آبرو نشدنش، بوی رو زمین زانو زدن و سجده کردنش تا کسی کمکش کنه!

با شنیدن صدای تلفن چادر به بغل و اشک ریزون طرف تلفن رفت. مادرش بود و با گریه اعلام کرد شب گذشته عمو رسولش تمام کرده و باید اون و ساسان هم برای احترام خودشونو برسونن!

با گفتن با ساسان صحبت می کنم تماس و خلاصه و قطع کرد!

نمی خواست برگرده اما؛ تا کی این همه فرار؟! نمی خواست برگرده اما تا کی این همه تلقین؛ شاید واقعا اون حس دیگه با دیدنش تو دلش آشوب به پا نمی کرد!

شاید اون حس سر اومده بود زمانش!! نفسش و پرت کرد بیرون و از جاش به مقصد خونه ی ساسان بلند شد!

***

با تمام سعی و تلاشش چهلم عموش تونست خودش و به ایران تنها برسونه؛ ساسان بخاطر شرایط شغلیش نتونسته بود همراهیش کنه و به تسلیت تلفنی رضایت داده بود!

مستقیم از فرودگاه برای مراسم عموی چهل و چند ساله ش که سر مزارش برگزار می شد، رفت.

عمو رسولش از پدرش کوچیکتر بود و دو تا دختر دبیرستانی کیانا، کتایون و یه پسر به اسم کاوش داشت.

کاوش با یکسال اختلاف سنی از نفیسه کوچیک تر بود و قبل از اینکه از ایران بره

دوستای خوبی برای هم بودند!

از تاکسی پیاده شد و طبق آدرس مادرش قطعه ها رو دنبال قطعه ای که عموش دفن شده بود می گشت.

بابک شوهر آلما، مشکی پوشیده بود و کمی دورتر از مراسم دختر چهارپنج ساله شو بغل گرفته بود!

با دیدنش از قدم افتاد؛ باید می رفت جلوتر یا باید مسیر و بر می گشت؟

با دیدن پدرش که برادرش سامان و مهدی شوهر خواهر بزرگش سمانه، زیر بغلش گرفته بودند و عقب تر می کشیدنش به قدم هاش سرعت داد!

بی اختیار دستش تو جیب مانتوش رفت؛ همیشه بخاطر پدرش یه بسته ی اضافی از قرص های پدرش و با خودش حمل می کرد.

قدم تند کرد و روبروی پدرش رو زمین نشست و با سر سلامی به برادر بزرگ ترش داد. صورت پدرش سرخ و ملتهب بود و نفس نفس می زد.

قرص و با اکراه از دست نفیسه گرفت و با دست دیگه ش دست نفیسه رو بین دستاش گرفت. با چشماش چیزی ازش می خواست.

از ذهنش گذشت زانو زدم جلوت پدر؛ ببینی چقدر شرمنده تم.با اینجور نگاه کردنت شرمنده ترم نکن!

سرش و زیر انداخت و بعد از چند دقیقه با بوسه ای به سرش نگاهش و بالا گرفت؛ سامان با محبت بوسیده بودش و با دلتنگی به هشت سال گذر زمان توصورت خواهرش نگاه می کرد!

پدرش به نظر بهتر می رسید و شوهر خواهرش با اخم در حال آب زدن به صورتش بود، از جاش با متانت بلند شد و برادرش و کوتاه بغل گرفت و بدون کوچکترین کلامی یا نگاهی به جمعی که متوجه حضورش شده بودند به طرف دختر عموهاش رفت!

تمام طول مدت مسجد؛ سنگینی نگاه ها رو به دوش کشید و بدون توجه یه سره سر پا در حال پذیرایی بود!

بااینکه کمک زیاد بود اما دلش می خواست برای عموش کاری کرده باشه عمویی که تا آخرین لحظه ی عمرش حسرت دیدن برادر بزرگترش و کشیده بود!

این همه دوری و فاصله بخاطر اون بود و شک نداشت باقی جمع هم با این نگاه های پر از بدبینی می دونن مرتضی پاک رو بخاطر بی آبرویی دخترش یهو رفته بود!

نفیسه به افکارش پوزخند زد؛ الحق خداوند ستار العیوب بود، وگرنه این جماعت اگر می دونستن دلیل واقعی رفتنش برای چی بود، خدا می دونست چطور باهاش برخورد میکردند!

آتنا سینی رو ازدستش گرفت و با غر غر گفت:

-بشین دیگه؛ رنگ به روت نمونده نه چیزی خوردی نه یه دقیقه استراحت کردی!

نگاهی به خاله زاده ش کرد؛ چقدر بزرگ شده بود! وقتی می رفت آتنا هفت هشت سال بیشتر نداشت!

لبخند بی رنگی تحویل خاله زاده ش که بخاطر احترام به مادرش اومده بودن کرد و کمی عقب رفت و کنار دیوار پاهاش و به عادت همیشه ش بغل کرد و سرش و رو زانوهاش گذاشت.

دستی سرش و نوازش کرد سرش و بالا گرفت؛ عمه یگانه ش بود!

-عمه قربونت تو که هیچی نخوردی بیا این لیوان آب قند با خرما بخور جون بیاد تو تنت!

دلش نمی خواست اما بی ادبی بود رد کردن دست تنها عمه ش؛ از دست عمه ش لیوان داغ آب نبات و گرفت و به سینه ش چسبوند، بدنش یخ بود و این گرما براش لذت بخش بود.

عمه ش نرفته ملیحه کنارش نشست و مشغول حرف زدن شد، ازخوب برگزار شدن مراسم تا چجوری مردن عموش تو خونه ش!

دلش پیچ خورد وقتی ملیحه با آب و تاب و مختصر اشکی از بیمارستان و پارچه های خونی باقی مونده رو تخت عموش بعد از مرگش حرف می زد و به ظاهر عزاداری می کرد.

از ذهنش گذشت؛ شاید عمر ازدواجش با برادرش به 15 سال هم نمی کشید یعنی این همه اشک از صمیمیتش بود؟ یا عادت زیاد حرف زدنش؟!

با ببخشیدی از جاش بلند شد و خودش و به دستشویی های مسجد رسوند، آلما با غرغر دستای دختر شو می شست با دیدنش اخمی کرد و بدون حرف از سرویس بهداشتی خارج شد!

آبی به دست و روش زد؛ تو آینه خطاب به چشمای گود افتاده و ظاهر داغونش زمزمه کرد:

-با من قهرباشه که تو مراسم ازدواجش شرکت نکردم، بهتر از آشتی بود که پشتش نتونم دلم و کنترل کنم!

یکی از درونش نهیب زد؛ حالا یعنی می تونی کنترل کنی؟!

کلافه سری تکون داد و به صحنه ی بردن زن عموش به درمانگاه خیره شد!

نگاهش بی اختیار به سمت مادرش کشیده شد؛ یعنی بعد از رفتن اونم مادرش فشارش می افته و کارش به درمانگاه و سرم می کشید؟!

نفسش و پرت کرد بیرون و رو به آسمون زمزمه کرد:

-خدایا شکرت!

****

خدایا شکرت زنده م...

سخت نفس می کشم...

سخت زندگی می کنم...

اما زنده م....

از صحبتهای خواهراش سمانه و ساجده با ملیحه فهمیده بود که عموش خانواده و علی

الخصوص پسرش کاوش و به پدرش سپرده و یادآور شده مثل خانواده ی خودش ازشون مراقبت کنه!

همونطور که خودش و به خواب زده بود از خودش پرسید.یعنی کاوش با 28 سال سن ازعهده خانواده اداره کردن بر نمیاد!؟

سمانه-مامان بااین حساب شما دیگه ایران باید بمونید، نه؟!

ساجده-راست میگه مامان بمون دیگه! از اول هم رفتنتون اشتباه بود! خونه ی به اون بزرگی رو فروختین برین تو یه وجب جا مستاجر بشید!

میترا با آرامش و صبوری توضیح داد:

-تصمیم پدرتون بود رفتن! من هم هرجا اون باشه دنبالش می رم! شما دوتاهم که نشستید ور دل من، اگه شوهراتون هرجا برن دنبالشون می رید پس دیگه حرفی نیست

ملیحه-آخه مادرجون سامان که می گه نمیدونه چی شد آقاجون به فکر رفتن افتاد!

-یعنی چی ملیحه جان!؟

ملیحه-ما دیگه خانواده ییم. هرکی ندونه خودمون که میدونیم باباجون که جونش در می رفت واسه فامیلاش چطور یهویی زندگیش و فروخت رفت.

میترا-صبر کن ببینم تو مگه چی می دونی؟

ملیحه-مگه چیزی هست مادرجون؟

میترا که جاخورده بود:

-نه چه چیزی! نفیسه دوست داشت بره تحصیلاتشو اونجا ادامه بده ما هم گفتیم خوبه یه مدت آب وهوا عوض کنیم

سمانه-یه طور می گید آب و هوا انگار که رفتید تفریح..ماما یه نگاه به خودت تو آینه بکن شدی پوست و استخون!

ساجده-راست میگه سمانه! بعدشم نفیسه اینجا تکنسین اتاق عملش و ول کرده رفته اونجا مهمانداری خونده!!! مامان اینا یعنی چی؟؟ واسه چی رفتین؟

-بسه دیگه هی میگم نره هی می گه بدوش!

با بلند شدن وبیرون رفتن مادرش، نفس حبس کرده شو بیرون پرت کرد.

دل تو دلش نبود اگر حرفی زده بشه! با استرس چشماش و بست و سعی کرد بعد از دوروز خستگی و تحمل درد معده ش بخوابه!

***

خودش هم مطمئن نبود کارش کاملا درسته اما بعد از شنیدن حرفای "مکث" دکترش! دیگه صلاح ندید خانواده شو از چیزی دور نگه داره.

بعد از پس دادن خونه و ماشین تقریبا قراضه ی پدرش با یک سوم سرمایه ای که از ایران برده بودند برای کار و زندگی، برگشته بود. با حساب کتاب هاش و سرمایه ی کمی با کمک سامان بدون اطلاع پدرش خونه ای خریدن تا بعد از رفتنش، پدر و مادرش تنها نمونن!

پدرش می تونست دوباره سرپاش وایسه به توانایی هاش اعتماد داشت!

ساعت شنی عمر اون برگشته بود و اینکه چقدر زمان داشت و به خدا سپرده بود و با چند چمدون لباس های خودش و پدر و مادرش به ایران برگشته بود! تا هر چقدر از عمرش باقی مونده رو کنار کسایی که دوسشون داره سر کنه!

بارهارو تازه تحویل گرفته بود و به کمک کارگرا به بیرون می اومد که کسی صداش کرد؛

متعجب چرخید و از دیدن شخص مقابلش دقیقا نمی دونست باید چه عکس العملی نشون بده!

-سلام..نفیسه خانم شما اینجا چیکار میکنی؟

با لبخند نصفه نیمه ای محبت و صمیمیت بابک و بی جواب نذاشت:

-سلام آقا بابک. تازه برگشتم!

بابک با ابروهای بالا رفته پرسید:

-واقعا؟ برگشتی؟ آخه انگار مامان نسیم گفته بود کار داری و حالا حالا ها ایران بیا نیستی!؟

بی اختیار نگاهش به پشت سر بابک برخورد، شاهد با اخم های درهم و چشمای پر از سؤال به سمتشون می اومد.یکی زد پشت کمر شوهر خواهرش و خطاب به بابک گفت:

-کدوم گوری رفتی بابک..

بلافاصله بدون اینکه منتظر جوابی از بابک بمونه رو کرد به نفیسه:

-اِ اِ اِ ببین کی اینجاست؟ سلام نفیسه خانم پارسال دوست امسال آشنا!

-سلام آقا شاهد! داشتم برای بابک خان عرض می کردم! تازه برگشتم!

-بسلامتی! تو مراسم درست نشد ببینیمت باید حتما بیای خونه ی ما! هم بگی چطور شد یهو رفتی سوئد آلما رو هم خوشحال می کنی؟

صورت گر گرفته از خجالت شو زیر انداخت و با گفتن "اگر فرصتی بود مزاحم می شم" ترجیح داد صحبت و کوتاه کنه!

-خب آقایون! من باید برم احتمالا تا الآن سامان اومده دنبالم..روز خوش!

با علامتی که به کارگر حمل بارها داد به طرف در خروجی راه افتاد و حتی منتظر

خداحافظی پسرا نموند!

هول هولی سوار تاکسی شد تا زودتر از اونجا دور بشه و دروغی که درمورد اومدن سامان دنبالش گفته بود، فاش نشه!

***

-مطمئنی همه چی خوبه؟

-آره آبجی کوچیکه! فقط کافیه بابا بیاد و اینجارو با تزیینات خونه ی سابقمون ببینه مطمئنم خوشش می آد!

با اضطراب "خدا کنه" ای گفت و اخم هاش بخاطر درد معده ش که هر لحظه بیشتر می شد تو هم رفت.

به محض شنیدن صدای زنگ سامان رفت در و باز کنه و نفیسه از ترس بدحال شدنش به سرعت شیرجه زد سر کیفش و قرصی بالا انداخت!

باید سعی می کرد آروم باشه و به استرسش فائق بیاد تا کمتر معده ش عکس العمل نشون بده!

صدای گریه ی مادرش می اومد با عجله دستی به موهاش کشید و از اتاق بیرون رفت پدرش با بهت و مادرش با بغض و گریه در و دیوار خونه رو نگاه می کردند!

قاب عکسای بچگی هاشون؛ همون دست مبلمان سنتی و قدیمی و تابلو ها همه به دیوار زده بودند و منظره ی خونه ی ویلایی و قدیمی سازشون و که مجبور به فروش و فرار ازش شده بودند و براشون تازه می کرد!

مادرش با دیدنش دستاش و باز کرد؛ بعد از مدتها از دیدن این منظره لبخندی زد و مثل گذشته ش تو بغل مامانش قایم شد و گذاشت مامانش با نوازش هاش دردش و تسکین بده!

بعد از شام خانواده ی "پاک رو" در حال صحبت کردن بودند که نفیسه به بهانه ی المیرا، دختر سمانه از جمع خارج شد و بعد از خوابوندن المیرا سر جاش و پتو کشیدن روش، به دیوار تکیه داد و پاهاش و تو بغلش جمع کرد!

به صبح فکر کرد! به شاهد! به بابک! به برخوردشون! بابک مثل گذشته ها گرم و صمیمی بود اما شاهد تلخ بود! نگاهش رگه ای از خصومت داشت.

حق داشت اونا دوستای خوبی بودند؛ اگر چه با قلبش درگیر بود اما یادش نمی رفت، با آلما و بابک، شاهد و نازنین! سینما و گردش می رفتند چقدر به همگی و حتی دل ریش ریشش خوش می گذشت!

به سخت خو می گذشت اما تمام سالهای گذشته رو به یاد اون مدت، گذرونده بود اون

نزدیکی، اون خنده ها، اون..

نفس عمیقی کشید و اشکش و پاک کرد، سرش و به دیوار تکیه داد؛ با دیدن پدرش که

استفهامی بالا سرش ایستاده بود، جا خورد!

-بابا!

-به من بگو این کارا یعنی چی؟

-چه کاری؟

پدرش جلوش رو زمین زانو زد؛ همزمان صدای غش غش خنده ی مادرش از بیرون؛ نگاه هر دو رو به طرف درکشوند!

نگاهش و با لبخند تلخی از در گرفت و به صورت متفکر پدرش داد:

-چون فرار کردن بس بود!

پدرش نگاهش کرد؛ غمگین، ناتوان از حل مشکل ته تغاری شاد و شیطونش که با این دختر رنگ و رو رفته ی بی حس و حال دنیایی تفاوت داشت!

-نفیسه..

-نه من می خوام حرف بزنم..مرسی پا به پای من اومدین ..شک ندارم هیچ کس مثل من

خانواده ای به خوبی شماها نداره..بابا من ممنونم اما دیگه خسته م...خسته شدم

هرازگاهی سرمچ گریه های مامان و بگیرم یا ناله های شما رو از درد سخت کار کردن تو خواب بشنوم! واقعیت این بود که ما باید سخت کار می کردیم.بسه! دیگه بسه! من دیگه 29 سالمه! دختر ترسو و بی تجربه ی دیروز نیستم!

دست گرفت به دست پدرش رو پاش و بلند کرد و روی قلبش گذاشت:

-می تپه ولی نه مثل نه سال پیش، که ازش می ترسیدم! می تپه چون الآن دلایل بیشتری برای تپیدن داره...مثل

صدای شاد مادرش حین سربه سر گذاشتن پسر سامان می اومد. نفیسه با لبخند ادامه داد:

-مث خنده های مامان؛ یا رضایت شما!

نگاه پدرش رنگ دلسوزی گرفت؛ این رنگ و نمی خواست ببینه کمی خودش و تا جلوی پدرش جلو کشید و با تمام سعیش لرزش صداش و مخفی کرد:

-بخاطر خدا از من راضی باشید!

پدرش دست گذاشت دور شونه های نحیفش و بغلش کرد:

-دختر من..خدا خودش حفظت کنه! که از تو راضی نباشم پیش قلبت سرافکنده م!

****

این دل پر احساس من...

به درد تو

نمی خوره....

****

-متشکرم!

مدیر عامل آژانس هواپیمایی بعد از گذاشتن فرم تکمیل استخدام به صندلی شیک و بزرگش تکیه داد و با نگاهی به دختر مقابلش پرسید:

-خانم پاک رو؟!

نفیسه با لبخندی محترمانه با "بله" ای جواب داد.

-میشه یه سؤال خصوصی ازتون بپرسم!

-بفرمایید جناب دلشاد!

-ایران چی داره بخاطرش برگشتید این جا!؟

با لبخندی با متانت جواب داد:

-خانواده م!

-اوه...پس این سالها اون جا تنها زندگی می کردید!

-خیر..

ماکان نگاهی با کنجکاوی به نفیسه کرد و با شیطنت گفت:

-قول می دم این آخرین فضولیم باشه!

نفیسه باگفتن "خواهش می کنم" سری تکون داد و مشغول پر کردن اطلاعاتش شد:

-وقتی دوستم گفت خواهر یکی از دوستاش بیاد اینجا مشغول بشه، فکرش و نمی کردم کسی با تجربه ی شما مواجه بشم! خواستم بگم خوشحالم از همکاریتون!

-سؤالتونو نپرسیدید؟!

ماکان به سختی خنده شو خورد و با شیطنت گفت:

-آخه جوابش و دیدم! سنتون و می خواستم بپرسم!

نفیسه محترمانه از جاش بلند شد وگفت:

-هیچ وقت از یه خانم سنش و نپرسید!

ماکان از دیدن جدیت نفیسه بحث و عوض کرد:

-می خواستم بدونم چرا عوض بردن این مدارک..

نگاهی به مدارک کمک های اولیه ومدارج حرفه ای نفیسه ادامه داد:

-می تونستید بهترین اِیرلاین ها شروع به کار بشید ولی چرا خواستید تو یه آژانس

همکاری کنید!

-من سالها ماهیانه 70 الی 80 ساعت پرواز داشتم.دلم می خواد هم سرکار باشم هم وقت بیشتری رو کنار خانواده م بگذرونم! بعد انگار معرف گفت هم شانس من بوده که از بیکاری در بیام هم شما که مدیر تور خارجی تون تا مدتها قادر به همکاری نیست، از حضور من استفاده کنید!

-بله درست می گید ..

نفیسه هنوز با اخم نگاهش می کرد، ماکان که از جدیت بیشتر خوشش اومده بود با جدیت گفت:

-در هر صورت ببخشید فضولی کردم آخه..

دستی کشید بین موهای بلندش و گفت:

- اصلا انتظار نداشتم از من بزرگتر باشید! خیلی بیبی فیسید آخه..

ابروهای نفیسه بالا رفت و به آنی تو هم گره خورد. با گفتن "منتظر تماستون می مونم" با قدم های محکم و مطمئن به توانایی هاش از اونجا خارج شد و با خودش زمزمه کرد: فقط یه عاشق دلخسته کم دارم این روزها!

***

یک ماه و نیمی می شد که فعالیت شو توی آژانس شروع کرده بود. برعکس تصورش ماکان با دیدن جدیتش فقط گاهی سربه سرش می ذاشت که از جو صمیمی که تو آژانس می دید متوجه شده بود مدیر عامل با اخلاق آژانس با تمام کارمندها و گاهی با مراجعین هم صمیمی برخورد می کنه!

خسته از کار برمی گشت خونه از دیدن کفشهای در خونه با ابروهای بالا رفته در باز کرد و وارد شد!

خاله نسیم و آلما همراه آتنا با اخم روی مبل نشسته بودند. در خونه رو به آرومی بست و سلام کرد.

خاله نسیم ش سنگین جواب داد و حتی از جاش بلند نشد! نفیسه با محبت رو به جمع و اخمای درهمشون کرد:

-سلام

نگاه عسلی رنگ آلما با آزردگی تو چشماش خیره شد.از دیدن این نگاه این اخم، چیزی تو دلش فروریخت!

آلما از جاش بلند شد اما نگاهش و نگرفت.

-اومدم یه سؤال ازت بپرسم نفیسه!

با نگاهش دنبال مادرش گشت، مادرش سر به زیر و بغض کرده به میز روبروش خیره شده بود.

یاد گرفته بود به خودش مسلط باشه رو کرد به آلما برخلاف قبلش تلخ و سرد لب زد:

-می شنوم!

آلما با تمام کنترلش رو بغضش پرسید:

-برای چی از ایران رفتی؟؟

انتظارش و داشت؛ مدتها بود از وقتی برگشته بود انتظار شنیدن این سؤال و از این زن داشت!

-ساسان بیمار بود، موقعیت زندگی خوبی داشت موقعیت ایده آلی بود خواستم بمونم و..

-بسه دیگه!

چشماشو بست! دلش نمی خواست چشمای به اشک نشسته ی زن و ببینه.

-داری دروغ میگی!

جیغ کشید:

-داری مثل یه سگ دروغ میگی! وقتی الآن همه میدونن واسه چی رفتی؟!

چشماش و با بهت از چشمای گریون آلما به صورت درهم خاله ش و صورت خیس از اشک مادرش داد.

آلما یه قدم جلوتر اومد مقابلش ایستاد دست گرفت زیر چونه ش و صورتش و به طرف خودش چرخوند:

-حالا بگو چرا برگشتی؟؟ هان؟؟ اون وقت موقعیت نداشتی، رفتی! حالا برگشتی کار نیمه تمومت و تموم کنی؟!

تو چشمای خیسش زل زد؛ فایده ای نداشت حرف زدن! فایده ای نداشت، نه توضیح، نه توجیح،

نه ...

یه قدم عقب کشید و بدون توجه به آلما به سمت اتاقش می رفت که آلما باز جیغ کشید:

-دور و بر شوهر من بچرخی ازت شکایت می کنم نفیسه! کاری نکن پای آبروی عمو مرتضی رو وسط بکشم..

حتی برنگشت پوزخند روی لبش و نشون آلما بده. پشت در اتاقش به در تکیه داد و سُر خورد و به عادت همیشه ش پاهاش و بغل گرفت.

اون رفته بود؛ بخاطر آبروی پدرش؛ به سخت ترین ها برای خودش و خانواده ش رضایت داده بود تا دور باشه! حالا باز هم بخاطر آبروی پدرش تهدیدش می کردند!

نیم ساعتی گذشته بود تقه ای به در خورد؛ پشت سرش صدای گریه ی مادرش بلند شد:

-بخدا من فقط به دخترای خودمون گفتم! سمانه و ساجده که خواهراتن، ملیحه هم خواهرت! چه فرقی می کنه؟ اونا که نمیرن حرف بزنن!

چه ساده دل بود مادرش؛ کسی که حرف می زد، هر جا می نشست حرف می زد! بدون تبعات فکرکردن به بعدش!

از جاش بلند شد؛ بخاطر زحمات پدرش؛ بخاطر گریه های شبانه روزی مادرش؛ بخاطر خاطرات دردناک تنهایی شون تو سوئد در اتاق و باز کرد و مادر گریونش و پس زد!

پدر از راه تازه رسیده شو پس زد و رهسپار خونه ی سامان برادرش شد!

دورادور با خانواده ی بابک فامیلی داشتند، شک نداشت حرف از هر جایی که رد شده از خونه ی برادرش رد شده!

صدای متعجب سامان در وبراش باز کرد!

عصبانی نبود غمگین بود؛ اما غمگین بودنش نباید چیزی از جدیتش کم می کرد؛ نه بخاطر آبروی خودش؛ بخاطر عزت و احترام پدرش!

سامان با نگاه سردی دم در خونه ش منتظرش بود؛ تو دلش پوزخند به غیرت برادرش زد!

بدون سلام جوابی ازش گذشت و بدون توجه به خانواده ی ملیحه مستقیم به طرف ملیحه رفت،

دست بالا برد و محکم زد تو گوشش!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از دردی که پدرش کشیده بود، مهم تر نبود!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از چشم های گود رفته ی مادرش مهم تر نبود!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از عذابی که کشیده بود تا اسمی ازش جایی نباشه مهم تر نبود!

صداش جدی؛ محکم وزنگ دارش با ته رگی از تلخی حرفاش و تو صورت متحیر ملیحه پرت کرد:

-هشت سال.. به بدترین شکل ممکن زندگی گذروندیم! تا اسمی از پدرم جایی پخش نباشه! هشت سال تمام بهترین موقعیت های زندگیم گذشتم تا عزت و شرفش مسخره ی دست این و اون نباشه! هشت سال پا روی پا ننداخته بودم! دو جا کار می کردم تا کمک خرجی باشم برای پدرم که تمام سرمایه شو بخاطر من فروخته بود تا از مهلکه در برم! باید قبل از اینکه دهنت و برای خبر چینی باز می کردی به زجری که ما سه نفر بخاطر آبروی "پاک رو" ها کشیده بودیم فکر می کردی تا به بادش ندی!!

مستقیم از در گذشت و حتی مهلت نداد سامان برادرش از بهت سیلی خوردن همسرش، بیرون بیاد!

راه اومده رو برگشت و تو تاکسی نشست و دوباره به خونه برگشت!

***

دو هفته از درگیریش با ملیحه گذشت؛ درکمال تعجبش پدرش زنگ زد به سامان و خواهش کرد با همسرش خونه ش پا نذارن!

پدرش خوب یادش مونده بود دختر ته تغاریش تا مدتها شبها تو خواب گریه می کرد و ذره ذره در حال آب شدن بود!

پدرش فراموش نکرده بود دختر کوچولوش التماسش می کرد تا راه گناه و به روش ببنده!

تازه از سر کار برگشته بود از دیدن پدر و مادرش لباس پوشیده و آماده، متعجب شد!

میترا خانم توضیح داد مراسم دعا خونه ی عموشه!

با مکث پرسید:منتظر من بودین؟

پدرش قاطع جواب داد:

-می خوام که باشی!

لباس خاصی نداشت؛ آبی به دست و صورتش زد و عوض مقنعه شال پوشید و به طرف خونه ی عموش سوار تاکسی شدند!

در کمال تعجب نفیسه با خانواده ی شاهد و بابک و خاله ش روبرو شد؛ تعجبش و کنترل کرد و به سلام سرد و آرومی بسنده کرد و به باقی جمع سلام کرد!

بعضی با حسرت؛ بعضی با بغض و بعضی خریدارانه نگاش می کردن و جواب سلامش و می دادن!

از ذهنش گذشت مراسمه یا مجلس خواستگاری!

تا آخر شب یه کله سرپا بود؛ خسته نمی شد وقتی سرش جایی گرم بود، آخرای مراسم کناری نشست و به عادت همیشه ش پاهاشو بغل زد و سرش و روش گذاشت!

به دقیقه نکشیده دست سرد و کوچولویی رو دست داغش نشست، سرش و باخستگی بالا گرفت؛

دختر آلما بود این و از چشمای عسلی رنگ و فرم چهره ی بابک می تونست به راحتی تشخیص بده؛ به دستش نگاه کرد؛ خرمایی دستش بود و به سمتش گرفته بود؛ بی اختیار چشماش پر از اشک شد؛ این بچه ی آلما بود!

خم شد دست بچه رو بوسید و خرما رو ازدستش گرفت سرش و به دیوار تکیه داد یک لحظه فقط لحظه آلما موقع بردنش استفهامی تو چشمای اشک آلودش نگاه کرد و مکث کرد!

نمی خواست از چشماش چیزی بخونن از جاش بلند شد و ترجیح داد برای نفس تازه کردن به حیاط بره!

کاوش کنار دیوار تو تاریکی پارکینگ به دیوار تکیه داده بود و رو به آسمون، آروم آروم گریه می کرد!

حق داشت بترسه! حق داشت بترسه از آینده ی بدون پشتوانه ی پدر! زندگی با پدر برای خیلی خانواده ها آسون نمی گذشت، حالا پدرشو ازدست داده بود و باید عهده دار یه خانواده می شد!

-کاوش؟

کاوش تکونی خورد و با آستینش اشک هاش و پاک کرد و تمام رخ به طرفش چرخید:

-نفیسه..اینجا چی کار می کنی؟

-اومده بودم مثل تو خلوت کنم! ببخشید مزاحمت شدم!

-نه! نه بابا! چه مزاحمتی؟ بیا بشین.

آروم رو صندلی خالی کنار دیوار نشست و رو به کاوش بدون مقدمه گفت: -میترسی؟

کاوش جا خورد دستی تو موهاش کشید و "نمی دونم"ی گفت. بلافاصله چرخید و گفت:

-راستی شنیدم برگشتید برای همیشه ایران بمونید!

-آره وقتش بود برگردیم!

و تو دلش با خودش گفت و وقتش هی داره می گذره! از ذهنش گذشت باید فردا سر به

دکتری می زد تا داروهاش تجدید بشه!

-خوب کردین! اینجا خیلی جاتون خالی بود!

-کاوش؟

-جانم نفیسه!

-جانت سلامت! از خودت بگو! چکارا می کردی؟ برای آینده ت چه برنامه ای داری؟

کاوش کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:

-باور میکنی نمیدونم!این ترمم مرخصی گرفتم.شاید اصلا دانشگاهم و ادامه ندم! نمی دونم!

-حیف می شه! شنیدم رشته ای بود که دوست داشتی!

-آره دوست داشتم و هنوزم دارم اما خانواده م چی؟ خواهرام؟

-کاوش این چه حرفیه. نباید انقدر احساس نگرانی کنی ما همه کنارتونیم. تو باید به جایگاه اجتماعی برسی تابتونی خانواده تو بالا بکشی!

-چی بگم! بخدا من همش 28 ساله مه..الآن که دارم فکر آینده رو می کنم آره راست گفتی، بیشتر می ترسم از پسش برنیام، می ترسم!

خواست حرفی بزنه که کیانا پای برهنه دوید تو حیاط:

کیانا-کاوش..کاوش ..عمو مرتضی...نفیسه..

نفیسه و کاوش جا خوردند هر دو با هول و عجله داخل رفتند، نفیسه بی اختیار دست کرد جیبش و بسته ی قرص شو در اورد!

پدرش روی زمین دراز کرده بودند و مادرش گریه می کرد!

نشست کنارش و به زور قرص و زیر زبونش گذاشت!

صورت های مردها سرخ بود؛ از همه جالب تر عصبانیت بابک بود که نفیسه تو عمرش ازش ندیده بود!

بابک همیشه آروم و لبخند به لب بود؛ کم پیش می اومد از چیزی غر بزنه یا شکایت کنه،

جز خودش یه خواهر به اسم نازنین داشت که نفیسه در تعجب بود! چطور شاهد شوهر نازنین همه جا هست اما نازنین و ندیده بود!

پدرش بعد از یه ربع آروم و آروم تر شد؛ سامان با کمک شوهر سمانه بلندش کردند و برای چکاب بیشتر می خواستن ببرنش درمانگاه!

تو این چند ماهه اخیر که برگشته بودند این چهارمین حمله ی قلبیش بود و ترس هم داشت!

رفت کیفش و برداره تا برای توضیحات بیشتر بیماری پدرش، همراهیشون کنه که از شنیدن صدای زن عموش سرجاش خشک شد:

-من نمی گم نفیسه دختر بدیه!؟ میگم میترا جون؟! نسیم خانم خودش می دونه من همیشه طرفدار پرو پا قرص نجابت نفیسه بوده و هستم اما زوره بخدا خود کاوش، "شاهده" رو می خواد بگم نه! عموت گفته دختر من! شما بگو نجمه جان قبل از اینکه رسول اینجور بشه من کم بهت گفتم شاهده عروس خودمه! پدرش مرده ما عزاداریم این حرفا یعنی چی!

از شنیدن صدای گریه ی مادرش بدون برداشتن کیفش، با حس سوزش چنگی که از صحبتای زن عموش رو سینه ش حس می کرد بدون سربلند کردن از خونه زد بیرون و تو ماشین سامان کنار پدرش نشست!

سامان با تک بوقی حرکت کرد و هر چند دقیقه یک بار از تو آینه با اخم نگاه بهش می انداخت!

-چرا این کار و کردی بابا؟

سامان-الآن وقتش نیست نفیسه؟

برگشت سمت برادر بزرگش و زخم زد:

تقصیر زن دهن لق توهه که بابا مجبوره التماس دیگران کنه برای گرفتن من!

ماشین با صدای ترمز شدیدی از حرکت ایستاد و سامان به آنی به سمتش چرخید و توصورتش زد؛ پدرش بی حال دست بلند کرد مانع بشه!

نفیسه با چشمای به اشک نشسته تو چشمای برادرش با نفرت خیره شد:

-این عوض اونی بود که زدم، درسته؟ خدا جای حق نشسته! حقارت امشب و هیچ وقت فراموش نمی کنم آقای پاک رو! حالا بهتره راه بیوفتی تا بخاطر زنت یه بلا دیگه سرمون نیومده!

سامان باز خیز برداشت سمتش؛ مهدی عقب کشیدش و به جفتشون نهیب زد:

-شرم کنید!! حرکت کن سامان!! باباجون مهم تر از بی آبرویی خواهرته!

سامان دستاش و رو فرمون گذاشت و فشار داد؛ در جواب خشم برادرش از تو آینه پوزخندی زد؛ طعنه ی دامادشون دل هر دوتاشونو سوزونده بود!

***

آخر شب بعد از به خونه برگشتنشون تا خود صبح فکر کرد! باید کاری می کرد! آب از سرش گذشته بود، یه وجب دو وجب فرقی به حالش نداشت.

بعد از کارش مستقیم به سمت کافی شاپی که با کاوش و شاهده قرار گذاشته بود، رفت!

کاوش غمگین و به جایی رو میز خیره شده بود و شاهده دست روی دستش گذاشته بود و به

آرومی باهاش حرف می زد!

شاهده از دیدنش از جا بلند شد؛ هنوز تو چشمهای قهوه ای روشنش خیره شده بود وقتی

دستش وبرای سلام جلو می برد!

خواهر کوچیکتر شاهد بود و 22 23 سال داشت. رو به کاوش با محبت سلام کرد که کاوش

بیشتر سرش و زیر انداخت و دعوت به نشستنش کرد.

نفیسه تصمیم شو گرفته بود. بعد از رفتن پیش خدمت رو به چشمای هراسون و پرسشگر شاهده

و کاوش شروع کرد حرف زدن:

-باید در مورد من یه سری شایعاتی شنیده باشید، درسته؟!

هر دو مخاطبش ترجیح دادن سکوت کنن. نفیسه نفس عمیقی کشید و از تو کیفش برگه هایی رو

رو میز گذاشت.

-امااینا واقعیت زندگی منه! من بخاطر اینا برگشتم! کاوش شما باید این برگه ها برات

آشنا باشن!

کاوش با دلهره دست برد و ازدیدن برگه ها،آزمایش های آشنا، واژه های آشنا با بهت

نالید:

-ت..تو..تو هم...

-من هم مثل عمو سرطان دارم و خیلی شانس بیارم تا آخر امسال زنده باشم!

شاهده دست گذاشته بود جلو دهنش و نگاه وحشت زده شو بین برگه ها و کاوش می چرخوند تا

شاید کاوش چیزی رو رد کنه!

کاوش برگه ها رو رو میز رها کرد و سرش و رو میز گذاشت. نفیسه به آرومی دست کاوش

گرفت و شروع کرد حرف زدن:

-من و تو هم بازی بچگی همدیگه بودیم..من؛ تو و آلما! حالا باید به همدیگه کمک کنیم

گره از زندگی همدیگه باز کنیم!

کاوش با چشمای سرخ سر از میز برداشت و خیره نگاهش کرد:

-منظورت چیه؟

-با من ازدواج کن!

شاهده و کاوش با دهن باز بهش زل زده بودند. از دیدن قیافه های مبهوتشون لبخندی زد و

جدی ادامه داد:

-من بخاطر عمو و وصیتش برگشتم ایران! بخاطر اونه مسخره ی دست این و اون شده زندگیم!

حالا هم بابا تورو داره تو رودروایسی می ذاره برای ازدواج با من! می دونم می تونی

دست شو پس بزنی و تنهایی از پس همه چیز بر بیای! شک ندارم از پسش بر میای! اما این

وسط وصیت پدرت چی می شه! بعدش مگه تا چقدر من زنده باشم شاید به سال هم نکشه!

من یه سرمایه ی مختصری برام باقی مونده؛ هر چی هست و برای تو میکنم! تو هم در عوضش

با من ازدواج کن تا این شایعات خفه بشه و زبونم لال حرفای خاله زنکی پدر من و هم

ازم نگرفته!

شاهده با بغض ازجاش بلند شد، نفیسه با اخم زل زد بهش:

-به این زودی پس کشیدی؟ بشین! ازت خواستم اینجاباشی تا بدونی ارزش زندگی من به شادی

اطرافیانمه! پدرم مادرم، خانوادم و فامیلم!!

شاهده سرجاش ایستاد اما ننشست. نفیسه با بغضی که به سختی باهاش می جنگید تو چشمای

شاهده لب زد:

-من بخاطر عشقم هشت سال تحمل کردم و لب بستم!

نگاه غمگینش و به میز داد و ادامه داد:

-من هم عشق و می فهمم! قصد ندارم چیزی رو از کسی بگیرم! فقط نمی خوام..

باقی حرفش و سکوت کرد؛ شاهده آروم سر جاش نشست و آروم آروم شروع کرد گریه کردن و

حرف زدن:

-ولی..ولی..کاوش ازدواج کنه...مامانم..شاهد..دیگه..نمی ذارن...

نفیسه دست دراز کرد دست شاهده رو رومیز گرفت:

-می تونی واقعیت و بگی...من الآن دهنم بسته ست بخاطر قلب مریض پدرم اما تو میتونی

از عشقت بعد از رفتن من دفاع کنی..چون باید این کار و بکنی..

بااشاره به کاوش ادامه داد:

-بعضی عشقها ارزش دارن بخاطرشون از همه چیزت بگذری!

با زنگ خوردن همراهش از جاش بلند شد و رو به شاهده و کاوش گفت:

-من خسته م..کاوش اما اگر این بازی رو نتونی...

نگاهش و با لبخند به شاهده داد:

-نخواین!

با جدیت متفاوت از انعطاف قبلش لب زد:

-من بخاطر عشق شماها می جنگم!

همزمان تماس مادرش و جواب داد و سری براشون تکون داد و به طرف آخرین پناهگاهش راه

افتاد!

***

مادرش از صبح با هیجان در حال رفت و آمد بود و هر چند دقیقه به نفیسه و پدرش دستور

جدید صادر می کرد، پدرش بعد از مدتها با سرحالی سربه سر زنش می ذاشت و هرزگاهی چشمکی هم به نفیسه می زد!

ازدیدن یکی بدو های پدر و مادرش بغض نرم و آهسته پیچید دور گلوش با لبخند مصنوعی خودش و رسوند به حموم!

زیر دوش آب سرد روی زمین نشست گریه ش بند نمی اومد؛ دلش سوخته بود از بی رحمی

روزگار از این همه گذشتن های مداومش!

فقط از خودش نگذشته بود که داشت به خون دل می گذشت. از حالت تهوع سرش و بالا گرفت!

نباید کم می اورد؛ باید بخاطر همه چیزهایی که براش مهم بود تظاهر به ایستادن می

کرد! حق مادرش، پدرش بود، باید تظاهر می کرد به محکم بودن!!

حتی اگر بارها و بارها بغض شو بخوره و چشمای به اشک نشسته شو از پدر و مادرش بدزده!

مگر چقدر وقت بارش باقی مونده بود؛ باید بلند تر می خندید به جبران سکوت این همه

سالش؛ باید می شد همون نفیسه ی شاد و شیطونی که همه جا با سروصدا وارد می شد!

باید کوچیک می شد می رفت تو جلد نفیسه ی شونزده ساله..

زن عموش غیر مستقیم گفته بود برای آشتی کنون جرو بحثش با پدرش و یه امر خیر می خوان

بیان!

هر زنی چهار پنج ماه بعد از مرگ شوهرش نمی رفت برای پسرش خواستگاری! شاید این آخرین

فرصتی بود که خدا برای تشکر از پدر و مادرش در اختیارش گذاشته بود!

رو تختش نشسته بود و منتظر بود تا مادرش صداش بزنه! میترا خانم با وسواس داخل اتاقش شد و با دیدنش گفت:

-وای چقدر رنگ و روت زرد شده، نفیسه!

جا خورد؛ با لبخند مصنوعی گفت:

-شما هیجان زده ای من و این شکلی می بینی؟

-واسه تو خواستگار اومده من هیجان زده م.واه چه حرفا..

نفیسه سرپا ایستاد با قد 170 سانتش حسابی از مامانش بلند تر و کشیده تر می زد.

-یعنی می خوای بگی دستای تو نیست که می لرزن؟؟ اصلاً همه استرس برای چیه؟

مادرش نقاب خونسردی شو برداشت و با اضطراب گفت:

-می ترسم!! می فهمی؟؟ می ترسم!

-ترس چرا مادر من؟!

مادرش با بدبینی نگاهش کرد و گفت:

-یعنی تو مشکلی نداری؟ یعنی دیگه..دیگه...

آروم شونه های مادرش و گرفت و خطاب بهش گفت:

-از گذشته حرف نزن؛ من همه ی امیدم به آینده ست!

مادرش نگاه ناباورش و به چشمای آرومش داد و نفیسه با لبخندی که جون میکند تا رو لبش ثابت بمونه از روی میز برگ دستمال کاغذی برداشت و دست مادرش داد و گفت:بهتره بریم!

خم شد مادرش و بوسید و در و باز کرد و با احترام منتظر شد تا مادرش رد بشه!

پشت سر مادرش وارد نشیمن خونه شون شد!

از دیدن جمع خانواده ش در تعجب بود همه اومده بودن! فقط انگار نوه ها قسر در رفته بودند!

با دیدن سامان نگاهی به پدرش کرد! گرچه سامان تنها اومده بود ولی باز هم درگیر اون روز تو ماشین چیزی نبود که بخواد ازش بگذره و با دیدنش تظاهر به فراموش کردن بکنه!

نگاهش و چرخوند تا روی مردی با کت و شلوار آبی نفتی مایل به تیره که با غرور پا روی پا انداخته بود، و با آرامش در حال خیره نگاه کردنش بود، دهنش باز موند. شاهد اونجا چیکار می کرد!؟

با سقلمه ی

  انتشار : ۳۱ شهریور ۱۳۹۴               تعداد بازدید : 1361
كسب درآمد اينترنتي روزانه حداقل100هزار تومان تضميني

كسب درآمد اينترنتي روزانه حداقل100هزار تومان تضميني

⚡ این پکیج دربهمن سال 1402 آپدیت شد⚡ ✨ با پول یک چیپس و پفک صاحب کسب و کار پردرآمد شوید✨ فقط تا مدت محدود سلام دوست خوبم اگه از زندگي و كارت رضايت نداري.. اگه از وضعيت روحي و بي پولي خسته شدي.. اگه احساس ميكني هميشه تو تمامي كارها بازنده اي و اعتماد به نفس پاييني ... ...

پکیج حرفه ای کسب درآمد میلیونی ( تضمینی و تست شده)

پکیج حرفه ای کسب درآمد میلیونی ( تضمینی و تست شده)

بسم الله الرحمن الرحیم ✓آپـدیـت جـدیـد فروردین مـاه ۱۴۰۳✓  **کسب درآمد از اینترنت روزانه تا ۲/۰۰۰/۰۰۰ میلیون تومان تضمینی و تست شده** ☆☆آموزش صفر تا صد کسب درآمد اینترنتی بالای ۵۰/۰۰۰/۰۰۰ میلیون تومان ماهانه، پشتیبانی ۲۴ ساعته ۷ روز هفته، ۱۰۰%حلال شرعی، کاملاً واقعی و ... ...

راهنمای پین اوت صفحه آمپر و قطعات الکترونیکی و انزکتوری خودرو

راهنمای پین اوت صفحه آمپر و قطعات الکترونیکی و انزکتوری خودرو

یکی از مراحل عیب یابی و رفع عیب سیستم های الکتریکی و الکترونیکی خودرو، شناخت محل دقیق پایه ها و تست سیم و یا قطعه مربوطه می باشد بدین منظور تعمیرکاران از کتابچه ها و نقشه های متعددی استفاده می کنند در اختیار داشتن چنین نقشه هایی نیازمند صرف هزینه و مطالعه کتابهای تعمیراتی ... ...

دانلود درسنامه قلب نعمتی پور

دانلود درسنامه قلب نعمتی پور

  مشخصات نام کامل کتاب درسنامه: بیماری های قلب و عروق توضیحات بیشتر: از سری منابع اصلی دستیاری و...  حاوی 36 فصل مولف: دکتر ابراهیم نعمتی پور و با همکاری اساتید دانشگاه های علوم پزشکی کشور تعداد صفحات: 614 فرمت: PDF پی دی اف زبان: فارسی کیفیت: بسیار عالی سال ... ...

دانلود طرح لایه باز اعلامیه ترحیم (11) (دانش یاران)

دانلود طرح لایه باز اعلامیه ترحیم (11) (دانش یاران)

دانلود طرح لایه باز اعلامیه ترحیم (11)   دانلود طرح لایه باز اعلامیه ترحیم لطفا جهت دانلود فایل عملیات خرید را انجام دهید توجه داشته باشید بعد از اتمام خرید فایل در دو نسخه قابل دانلود می باشد 1- دانلود فایل از لینک 2 - دانلود فایل ازایمیل وارد شده توسط شما در صورت به ... ...

نمونه سوالات کارشناس امور زمین با پاسخنامه

نمونه سوالات کارشناس امور زمین با پاسخنامه

دانلود نمونه سوالات کارشناس امور زمین با پاسخنامه قانون جلوگیری از خرد شدن اراضی کشاورزی و باغی به همراه جزوه + خلاصه نکات قانون حفظ کاربری اراضی زراعی و باغی به همراه جزوه + خلاصه نکات قانون ضوابط واگذاری اراضی ملی و دولتی به همراه جزوه + خلاصه نکات به همراه نکات مهم و ... ...

دانلود کتاب صوتی اندازگیری سنجش و ارزشیابی آموزشی دکتر سیف

دانلود کتاب صوتی اندازگیری سنجش و ارزشیابی آموزشی دکتر سیف

دانلود کتاب صوتی اندازگیری سنجش و ارزشیابی آموزشی دکتر سیف با فرمتmp3  کتاب اندازه گیری سنجش و ارزشیابی آموزشی از دکتر علی اکبر سیف یکی از کتاب هایی است که شما را با مفاهیم و اصطلاحات مهم حوزه های سنجش اندازه گیری و ارزشیابی آموزشی آشنا می کند .دانشجویان و اساتید و ... ...

دانلود  نمونه سوالات تستی مهارتهای هفتگانه icdl

دانلود نمونه سوالات تستی مهارتهای هفتگانه icdl

دانلود pdf رایگان نمونه سوالات icdl با جواب، برای داوطلبانی که به دنبال آمادگی برای آزمون icdl هستند، بسیار مفید است. این فایلها حاوی بیش از 1500 سوال در موضوعات مختلفی از جمله کار با ویندوز، صفحه‌آرایی، اکسل، اکسس و… است که به صورت کاملاً رایگان در اختیار شما قرار می‌گیرد. ... ...

دانلود "کتاب صدای خود را آزاد کنید"pdf+فایلهای تمرینی

دانلود "کتاب صدای خود را آزاد کنید"pdf+فایلهای تمرینی

دانلود کتاب"صدای خود را آزاد کنید" نوشته : راجر لاو pdf+فایلهای صوتی تمرینی همراه کتاب با یادگیری تکنیکهای ساده راجر لاو هر کسی می تواند صاحب صدایی قوی برای صحبت کردن و صوتی زیبا برای خواندن شود. او با نظریه انقلابی و ارائه مفهوم صدای میانی،شما را به دنیای جدیدی از ... ...

آموزش کامل گنج یابی در ایران (پکیچ دفینه و زیرخاکی مشک آبادی)

آموزش کامل گنج یابی در ایران (پکیچ دفینه و زیرخاکی مشک آبادی)

تمام اطلاعات و منابع مهم گنج یابی و دفینه یابی به زبان فارسی در این مجموعه موجود است. دانلود بزرگترین مجموعه آموزش کامل گنج یابی و نشانه های دفینه (پکیج دفینه و زیرخاکی مشک آبادی) مجموعه بزرگ و کم نظیر  آموزش کامل گنج یابی در ایران، اولین کامل ترین پکیچ گنج یابی و نشانه ... ...

نرم افزار اندروید دیکشنری آلمانی به آلمانی لانگنشایت برای خارجی زبان ها ( Langenscheidt Großwörterbuch Deutsch als Fremdsprache )

نرم افزار اندروید دیکشنری آلمانی به آلمانی لانگنشایت برای خارجی زبان ها ( Langenscheidt Großwörterbuch Deutsch als Fremdsprache )

Langenscheidt Großwörterbuch Deutsch als Fremdsprache   اگر با زبان آلمانی سرو کار دارید و تحقیق کرده باشید، حتما اسم موسسه Langenscheidt را شنیده اید. این دیکشنری که تقریبا تمام دبیران زبان آلمانی به بی نظیر بودن این دیکشنری هم عقیده هستند، دارای یکی از گسترده ترین دایره ... ...

دانلود جزوه حقوق مدنی استاد شعبانی

دانلود جزوه حقوق مدنی استاد شعبانی

جزوه عالی حقوق مدنی آماده برای دانلود استاد: دکتر شعبانی سال: 1400 تعداد صفحات: 453 فرمت: پی دی اف pdf کیفیت: عالی حجم: 92.5 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): تایپی   ... ...

کتاب صوتی پاک زیستن - انجمن معتادان گمنام

کتاب صوتی پاک زیستن - انجمن معتادان گمنام

کتاب صوتی پاک زیستن انجمن معتادان گمنام NA   درباره کتاب: هر روزی که ما پاک زیسته و اصول روحانی بهبودی را تمرین می کنیم, حقایق بیشتری آشکار می گردند. اولین نسخۀ کتاب پاک زیستن در سال 1983 نوشته شد اما آغاز این پروژه حتی به پیش از این تاریخ نیز مربوط می گردد. این ... ...

دانلود کتاب صوتی ترک آسان سیگار

دانلود کتاب صوتی ترک آسان سیگار

عنوان کتاب: ترک آسان سیگار نویسنده: آلن کار مترجم: کاوس نویدان گوینده: علی همت مومیوند فرمت فایل ها: mp3 تعداد فایل ها: 17 حجم کل فایل ها: 100 مگابایت مدت زمان پخش: 9ساعت و 3 دقیقه زبان: فارسی توضیحات: کتاب صوتی ترک آسان سیگار نوشته‌ی آلن کار، پرفروش‌ترین ... ...

جامع ترین پکیج مخ زنی و جذب دختر

جامع ترین پکیج مخ زنی و جذب دختر

راه های مخ زنی دخترها   این دفعه با یک سری مطالب نو اومدم خدمتتون و قبل از هر چیز باید بگم که این مطلب هیچ ربطی به خانمها نداره لطفا حتی سعی نکنن یه کمش هم بخونن چون در پایان من جلوی دستتون نیستم که دمپایی به طرفم پرتاب کنید(کار دیگه از دستتون بر نمی یاد) برای همین ... ...

فایل دروس تئوری و عملی کلاس مربیگری درجه C فوتبال آسیا

فایل دروس تئوری و عملی کلاس مربیگری درجه C فوتبال آسیا

دوره مربیگری c آسیا نخستین مدرک معتبری است که در AFC دارای اعتبار ویژه ای است و از نگاه این فدراسیون فردی به عنوان مربی شناخته میشود که مدرک این دوره مربیگری را اخذ کرده باشد .این دوره ،‌ توسط مدرسین تایید شده از این نهاد و طی آموزش دو هفته ای برگزار میشود و شرکت کنندگان در ... ...

پکیج آموزش فعالسازی انرژی درون و پرورش نیروهای درون

پکیج آموزش فعالسازی انرژی درون و پرورش نیروهای درون

پکیج آموزش فعالسازی انرژی درون که به شما فعال کردن چاکرا ، کندالینی ، انرژی درمانی ، قدرت پرانا و خیلی آموزش های فوق العاده دیگر که در ادامه معرفی خواهند شد آموزش داده خواهد شد. شما با دو کتاب "انرژی درون" با 500 صفحه و "پرورش نیروهای درون" با 150 صفحه می باشند آشنا خواهید ... ...

آموزش تصویری روش پژوهش پدیدارشناسی(ساده و کاربردی)

آموزش تصویری روش پژوهش پدیدارشناسی(ساده و کاربردی)

روش تحقیق پدیدارشناسی Phenomenology  هدف پژوهشگر از اجرای طرح تحقیق پدیدارشناسی آن است که معنی یک پدیده یا مفهوم مورد مطالعه را از نظر یک گروه افراد بررسی کند این روش جز روش های کیفی پژوهش بوده که به بررسی تجارب زیسته افراد در مورد یک پدیده خاص می پردازد لذا در این دوره ... ...

دانلود کتاب صوتی کلیدر (مجموعه کامل)

دانلود کتاب صوتی کلیدر (مجموعه کامل)

عنوان کتاب: کلیدر (مجموعه کامل جلد 1 تا 10) نویسنده: محمود دولت آبادی گوینده: فیروزه غفوری پور فرمت فایل ها: mp3 تعداد فایل ها: 10 جلد کامل حجم کل فایل ها: 1560 مگابایت زبان: فارسی توضیحات: کتاب «کلیدر» نوشته محمود دولت آبادی است. کلیدرمشهورترین و بلندترین رمان ... ...

آموزش تصویری روش پژوهش گراندد تئوری(سریع-ساده و کاربردی)

آموزش تصویری روش پژوهش گراندد تئوری(سریع-ساده و کاربردی)

گراندد تئوری (نظریه زمینه ای) روشی است که برای اولین بار در سال 1967 توسط دو محقق به نام گلیزر و اشتراوس مطرح شده است. این روش منجر به ایجاد شکل معروفی از تحقیق و بررسی در حوزه های آموزش و پژوهش سلامت شده است. در این روش تاکید بر روی نسلی از نظریه مبتنی بر داده است . به ... ...

پکیج صداسازی متود CVT

پکیج صداسازی متود CVT

پکیج زبان اصلی متود صداسازی CVT: شامل کتاب 274صفحه ای به زبان انگلیسی + کتاب خانه صوتی (شامل 421 فایل صوتی برای مردان و 416 فایل صوتی برای زنان) + کتاب فارسی ترجمه شده (فقط دو فصل اول که پایه ای ترین مفاهیم این متود را تشکیل می دهند ترجمه شده است .)Complete Vocal ... ...

دریافت فایل : پکیج صداسازی متود CVT
دانلود pdfکتاب اسرار نشانه ها ( کاملترین کتاب الکترونیکی مرجع رمز گشایی علائم و نشانه ها ۱۶۲ صفحه رنگی pdf به زبان فارسی)

دانلود pdfکتاب اسرار نشانه ها ( کاملترین کتاب الکترونیکی مرجع رمز گشایی علائم و نشانه ها ۱۶۲ صفحه رنگی pdf به زبان فارسی)

کتاب  اسرار نشانه ها فهرست مطالب از نظر حقوقی دفینه چیست ؟ قبل از هر چیزی نشانه های دفینه را بشناسیم نشانه های دفینه چگونه رمز گشایی میشوند معانی آثار و علائم دفینه : درخت – بت خانواده – شیر – کوزه های خالی -اسب و اسب سوار – جای پا شکل چارق یا کفش – نماد دنده و ... ...

دانلود نقشه اجرایی پل عابر پیاده ( مورد تایید سازمان راهداری) - اجرا شده در اکثر نقاط کشور

دانلود نقشه اجرایی پل عابر پیاده ( مورد تایید سازمان راهداری) - اجرا شده در اکثر نقاط کشور

*** دانلود نقشه های اجرایی سازه پل هوایی عابر پیاده به همراه جزئیات پل هوایی عابر پیاده در قالب یک فایل اتوکد قابل ارائه به سازمان مسکن و شهرسازی، سازمان راه داری و نظام مهندسی ***   در این مجموعه برای شما دتایل کم نظیر و ارزشمندی از نقشه های اجرایی سازه مربوط به پل ... ...

دانلود جزوه بیوشیمی بالینی (منابع علوم پایه)

دانلود جزوه بیوشیمی بالینی (منابع علوم پایه)

عنوان جزوه: بیوشیمی بالینی  (منابع علوم پایه) تعداد صفحات:109 فرمت جزوه:PDF توضیحات بیشتر در مورد جزوه : دانلود جزوه بیوشیمی بالینی که مربوط به دروس علوم پایه پزشکی می باشد. این جزوه در 109 صفحه آماده شده است و کیفیت بسیار بالایی دارد. لازم به ذکر است این جزوه اسکن ... ...

کتاب آموزش زبان آلمانی A-Grammatik به همراه پاسخ نامه و فایل های صوتی کتاب

کتاب آموزش زبان آلمانی A-Grammatik به همراه پاسخ نامه و فایل های صوتی کتاب

کتاب آموزش زبان آلمانی A-Grammatik به همراه پاسخ نامه و فایل های صوتی کتاب   کتاب آموزش زبان آلمانی A-Grammatik به همراه پاسخ نامه و فایل های صوتی کتاب ناشر کتاب: (Schubert Verlag (2010 فایل PDF کتاب به زبان آلمانی و در 187 صفحه است. فایل PDF با بهترین کیفیت و با ... ...

کتاب معلم Nuevo prisma libro de profesor (A2)

کتاب معلم Nuevo prisma libro de profesor (A2)

دانلود کتاب معلم نوو پریسما آ2   فایل به صورت pdf با کیفیت خوب و برای راحتی در تدریس یا آموزش کتاب نوو پریسما A2  می باشد. کتاب Nuevo Prisma A2 با ساختار جدید بر اساس متد قبلی این مجموعه جهت فراگیری زبان اسپانیایی ویژه بزرگسالان توسط انتشارات Editorial Edinumen به چاپ ... ...

محاسبه وزن الکترود نسبت به سایز و ضخامت لوله

محاسبه وزن الکترود نسبت به سایز و ضخامت لوله

به نام خدا سلام این یک فایل اکسل میباشد که محاسبه وزن الکترود و وزن فیلر نسبت به سایز و ضخامت لوله را محاسبه میکند ، و بسیار دقیق میباشد و  چندین بار امتحان شده ، روش کار بسیار ساده هستش سایز لوله رو انتخاب کرده و بعد ضخامت لوله و یا همون اسکیجول و جنس لوله که کربن هست ... ...

دتایل اجرایی ژاکت فلزی - ژاکت فولادی (مقاوم سازی ستون بتنی) اتوکد dwg

دتایل اجرایی ژاکت فلزی - ژاکت فولادی (مقاوم سازی ستون بتنی) اتوکد dwg

در اینجا جزئیات اجرایی کمیاب از نحوه اجرا و نقشه های مقاوم سازی ستون بتنی با ژاکت فولادی را می توانید دانلود کنید... نقشه های دانلودی در فرمت فایل اتوکد dwg و قابل ویرایش هستند... شامل : دانلود دتایل اجرایی مقاوم سازی ستون بتنی با ژاکت فلزی نحوه اتصال بولت ها به ستون ... ...

پاسخنامه سوالات معاد شناسی و مرگ آگاهی - در زندگی

پاسخنامه سوالات معاد شناسی و مرگ آگاهی - در زندگی

بسمه تعالی پاسخنامه سوالات معاد شناسی و مرگ آگاهی در زندگی سایت نهاد 7 جلسه باهم، سوالات ترم جدید   معرفی درس: در این درس حجت الاسلام مسعود عالی در 7 جلسه به آثار یاد مرگ در زندگی روزمره می پردازد موضوع این درس زندگی پس از مرگ است. استاد با گفتاری ساده و روان در این ... ...

کسب درآمد اینترنتی 300000 تومان در خانه در کمتر از 30 دقیقه

کسب درآمد اینترنتی 300000 تومان در خانه در کمتر از 30 دقیقه

  این محصول آپدیت شد تاریخ 1400/03/16  اضافه شدن ویدیوی جدید بسم الله الرحمن الرحیم کسب درآمد اینترنتی سلام در دنیای اینترنت خیلی از آدم ها هستند که دوست دارند کسب درآمد کنند و به خیلی چیزها و ایده ها فکر میکنند . همه ما دوست داریم در کمترین زمان بهترین درآمد را داشته ... ...

این سایت به منظور گذاشتن برترین مطالب و آموزشها راه اندازی شده است. در صورتی که از محتوا ومطالب ما راضی نیستید میتوانید از قسمت تماس با ما پیشنهاد و یا انتقاد خود را مطرح کنید. همچنین با شرکت در نظرسنجی سایت نیز میتوانید نظردهید.

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما