بست فایلز

این سایت به منظور گذاشتن برترین مطالب و آموزشها راه اندازی شده است. در صورتی که از محتوا ومطالب ما راضی نیستید میتوانید از قسمت تماس با ما پیشنهاد و یا انتقاد خود را مطرح کنید. همچنین با شرکت در نظرسنجی سایت نیز میتوانید نظردهید.

اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.

ایجاد وب سایت یا
فروشگاه حرفه ای رایگان

نظرسنجی سایت

آمار سایت

نظرسنجی سایت

قیمت فایل های فروشگاه را چگونه توصیف میکنید؟

اشتراک در خبرنامه

جهت عضویت در خبرنامه لطفا ایمیل خود را ثبت نمائید

Captcha

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 40
  • بازدید دیروز : 35
  • بازدید کل : 175257
  • عنوان اسلاید
  • عنوان اسلاید
  • عنوان اسلاید

رازهای سرکه سیب


سرکه سیب است به دلیل خواص فراوانی که دارد، از چند سال پیش جای خود را در سفره ایرانی ها باز کرده است. این سرکه، از عصاره طبیعی میوه سیب به دست می آید و ویژگی اصلی آن سم زدایی از بدن است.

چاشنی ها جدایی ناپذیرترین خوراکی ها از وعده های غذایی اند و بسیاری از غذاها طعم و رنگ خوبشان را مدیون این چاشنی ها هستند. البته شیرین یا ترش بودنشان فرقی ندارد و ذائقه افراد درمورد آنها تصمیم می گیرد.

یکی از خوش خوراک ترین و مفیدترین این چاشنی ها سرکه سیب است که به دلیل خواص فراوانی که دارد، از چند سال پیش جای خود را در سفره ایرانی ها باز کرده است. این سرکه، از عصاره طبیعی میوه سیب به دست می آید و ویژگی اصلی آن سم زدایی از بدن است.

1- سرکه سیب یک آنتی بیوتیک و ضدعفونی کننده قوی است و خاصیت ضدباکتری و ضدقارچی آن موجب تقویت سیستم ایمنی بدن در برابر عوامل بیماری زا می شود.

2- فشار خون را تنظیم می کند و مانع از بالارفتن آن می شود.

3- با تنظیم پتاسیم بدن تعادل اسیدی – بازی آن را حفظ می کند. همچنین پتاسیم از دست رفته بیمارانی که داروهای ادرارآور مصرف می کنند را برمی گرداند. مصرف دو قاشق مرباخوری سرکه سیب در یک فنجان آب برای این منظور کافی است.

4- داروی طبیعی مفیدی برای ناراحتی های گوارشی و مسمومیت های غذایی است.

5- یک اسید استیک ملایم و سالم است که کیسه صفرا و کبد را فعال و تصفیه خون را تقویت می کند.

6- بعضی از دردها و مشکلات معده زمینه باکتریایی دارند. در این صورت سرکه سیب می تواند در از بین بردن آن موثر باشد. نوشیدن یک قاشق غذاخوری سرکه در از بین بردن باکتری های معده موثر است. سرکه سیب همچنین اسپاسم روده را نیز بهبود می بخشد.

7- طعم ترش سرکه در متوقف کردن سرکه نیز می تواند موثر باشد.

8- اسیدهای آمینه سرکه سیب مانند یک پادزهر اسید لاکتیک موجود در بدن را از بین می برد. اسید لاکتیک بر اثر تمرین های ورزشی یا فعالیت های سخت در بدن ساخته می شود. همچنین در سرکه سیب آنزیم هایی وجود دارد که خستگی بدن را رفع می کند. نوشیدن یک لیوان آب خنک همراه با 2 قاشق سرکه سیب اثری جادویی در از بین بردن خستگی دارد.

9- میکروب ها در محیط اسیدی سرکه مدت زمان زیادی زنده نمی مانند. به همین خاطر زمانی که در ناحیه گلو احساس درد و سوزش می کنید، مقداری سرکه سیب بنوشید. همچنین می توانید یک چهارم فنجان آب را با یک چهارم فنجان سرکه ترکیب کنید و ساعتی یکبار آن را قرقره کنید.

10- دو لیتر آب تصفیه شده را با دوقاشق غذاخوری سرکه سیب مخلوط کنید و برای سم زدایی بدن و شست و شوی کلیه ها در طول روز از آن بنوشید.

11- اگر شب ها دچار گرفتگی عضله پا می شوید، قبل از خواب دو قاشق غذاخوری سرکه سیب را با مقداری عسل درون یک لیوان آب بریزید و قبل از خواب بنوشید. بعد از مدتی این مشکل در بدن شما از بین می رود.

12- افراد در حال رژیم برای سوزاندن چربی های بدنشان می توانند یک قاشق مرباخوری سرکه را در یک لیوان آب گرم بریزند و هر روز صبح ناشتا بنوشند.

13- ویتامین D، کلرور سدیم، گوگرد، فسفر، کلرور منیزیم و ویتامین های گروه B که به میزان زیادی در سرکه سیب وجود دارند، به سلول های بدن طراوات و نشاط می دهند.

14- اگر بعد از خوردن غذا دچار سوءهاضمه می شوید 30 دقیقه قبل از غذا، یک قاشق چایخوری سرکه سیب را با یک قاشق چایخوری عسل در یک لیوان آب گرم بریزید و بنوشید.

15- نوشیدن یک لیوان آب که با یک قاشق چایخوری سرکه سیب مخلوط شده، از گرفتگی بینی جلوگیری می کند.

16- سرکه سیب به دلیل داشتن بتا کاروتن که آنتی اکسیدانی قوی است، رادیکال های آزاد بدن را از بین می برد و به این ترتیب تا حدود زیادی از بروز سرطان جلوگیری میکند. رادیکال های آزاد سلول های بدن را تخریب و آنها را به پیری زودرس دچار می کنند. علاونه بر بتاکاروتن، یک فیبر غذایی به نام پکتین نیز در سرکه سیب وجود دارد که با مواد سرطان زای موجود در روده ترکیب می شود و به دفع سریع آن از بدن کمک می کند.

 

به نقل از مجله سیب سبز

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

دلایل دیر شارژ شدن گوشی‌های اندرویدی


وب‌سایت دیجی کالا: برای شارژ کردن تلفن همراه خود نباید مدت زمان زیادی صبر کنید. برخی از کاربران برای شارژ کردن گوشی خودشان یک شب تا صبح منتظر می‌مانند.اگر برای شارژ شدن باتری مدت زمان زیادی صبر می‌کنید، حتما مشکلی وجود دارد. دلایل زیادی وجود دارد که باعث می‌شوند یک تلفن همراه آهسته شارژ شود. در ادامه شما را با این دلایل آشنا می‌کنیم.

1 – داشتن کابل بی‌کیفیت

اولین کار این است که کابل گوشی خود را بررسی کنید. کابل‌ها به‌مرور زمان خراب می‌شوند. اگر از کابل خود چند سال است که استفاده می‌کنید، بد نیست آن را تعویض کنید.

10 دلیل برای آهسته شارژ شدن گوشی‌های اندرویدی


2 – منبع برق ضعیف

شارژ کردن گوشی با پورت USB کامپیوتر ساعت‌ها طول می‌کشد. حتی اگر از USB 3.0 استفاده کنید باز باید زمان زیادی منتظر باشید.

10 دلیل برای آهسته شارژ شدن گوشی‌های اندرویدی


3 – آداپتور بی‌کیفیت

آداپتورها هم به مرور زمان ضعیف می‌شوند و نمی‌توانند با قدرت اولیه گوشی را شارژ کنند. یک آداپتور ضعیف می‌توان به باتری گوشی صدمه وارد کند.

10 دلیل برای آهسته شارژ شدن گوشی‌های اندرویدی


4 – مشکل سخت‌افزاری گوشی

اگر چند سالی است که از یک تلفن همراه استفاده می‌کنید، باید به فکر تعویض آن باشید. گوشی‌ها در طول زمان با مشکلات مختلفی روبه‌رو می‌شوند که می‌توانند روی سرعت شارژ تاثیرگذار باشند.

5 – باتری خراب می‌شود

استفاده زیاد از گوشی و شارژ متعدد آن می‌تواند باتری را خراب کند. باتری خراب آهسته شارژ می‌شود و به سرعت شارژ خودش را از دست می‌دهد. تعویض باتری راه حل خوبی است.

10 دلیل برای آهسته شارژ شدن گوشی‌های اندرویدی


6 – استفاده زیاد از گوشی

در زمان شارژ با گوشی خود کار نکنید. اگر Clash of Clans یا Candy Crush بازی می‌کنید، نباید در زمان شارژ به سراغ آن‌ها بروید. اگر در زمان شارژ از گوشی بیش از اندازه استفاده کنید، مدت زمان شارژ آن بسیار زیاد می‌شود.

7 – برنامه‌های مختلف در پس‌زمینه درحال اجرا هستند

همیشه برنامه‌های مختلفی در پس‌زمینه در حال اجرا هستند که باتری مصرف می‌کنند. باز بودن این برنامه‌ها در زمان شارژ گوشی، باعث می‌شود که زمان زیادی برای شارژ کامل منتظر بمانید.

10 دلیل برای آهسته شارژ شدن گوشی‌های اندرویدی


8 – پورت USB مسدود شده است

محل شارژ گوشی خود را تمیز کنید. قرار دادن گوشی در جیب باعث می‌شود که پرز شلوار به داخل محل شارژ برود و آن را مسدود کند. این موضوع باعث می‌شود که گوشی آهسته شارژ شود.

10 دلیل برای آهسته شارژ شدن گوشی‌های اندرویدی


9 – پورت USB صدمه دیده است

ممکن است گوشی شما به زمین بخورد و محل شارژ آن صدمه ببینید. ضربه می‌تواند این قسمت را خراب کند.

10 – پورت USB زنگ‌زده است

قرار گرفتن گوشی در مکان‌های خیس و مرطوب ممکن است باعث زنگ‌زدگی آن شود. این احتمال وجود دارد که محل شارژ گوشی با زنگ‌زدگی مواجه شود.

10 دلیل برای آهسته شارژ شدن گوشی‌های اندرویدی

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

همه بلاهایی که سرخ‌کردنی‌ ها بر سرتان می آورند


محققان می‌گویند مصرف سیب‌زمینی سرخ کرده در طول بارداری، نوزاد را به خطر می‌اندازد. بررسی‌های آنها ثابت کرده که مصرف سیب‌زمینی سرخ کرده در دوران بارداری برای رشد جنین بسیار مضر است و منجر به کاهش وزن او در زمان تولد می‌شود. به گفته آنها آکریل آمید یک ماده شیمیایی موجود در نشاسته‌های فرآوری شده مثل سیب‌زمینی سرخ شده، نان و چیپس است و خانم‌هایی که میزان بالایی آکریل آمید مصرف می‌کنند، نوزادان کم‌وزنی به‌دنیا می‌آورند.

در این مطالعه مشخص شد مادرانی که در دوران بارداری از این ماده استفاده کرده بودند، نوزادانشان ۱۳۲ گرم سبک‌تر و سرشان 33/0 سانتی‌متر کوچک‌تر از دیگر نوزادان بوده است. محققان معتقدند کاهش وزن هنگام تولد عامل خطری برای ابتلا به بسیاری از بیماری‌ها در سال‌های اولیه کودکی است و پیامدهایی همچون کاهش قد، افزایش بیماری‌های قلبی و عروقی، دیابت نوع ۲ و پوکی استخوان در طول عمر را به همراه دارد.

افسرده می‌شوید

در حالی که خوردن زیاد ماهی می‌تواند سطوح بالای اسیدهای چرب اشباع نشده را به بدن شما برساند و از افسردگی پیشگیری کند، خوردن سیب‌زمینی سرخ کرده تاثیری متفاوت بر جسم و روان شما دارد و باعث افسردگی می‌شود. محققان معتقدند افرادی که در رژیم غذایی خود از دسر و غذاهای چرب استفاده می‌کنند ۵۸ درصد بیش از سایر افراد با احتمال ابتلا به افسردگی مواجهند. آنها می‌گویند اگر نمی‌خواهید افسرده شوید، باید رژیم غذایی سالم‌تری را انتخاب کنید و با خوردن آنتی‌اکسیدان‌هایی مانند میوه، سبزیجات و ماهی خود را در برابر این بیماری ناتوان‌کننده بیمه کنید.

58%احتمال بیشتر افسردگی برای کسانی که عاشق غذاهای سرخ شده‌اند

 

سوزش سر دل می‌گیرید

بسیاری از خانم‌های باردار در 3 ماهه دوم بارداری از سوزش‌های آزار دهنده‌ای که به سوزش سر دل مشهور است خبر می‌دهند، اما محققان می‌گویند تجربه چنین حالتی با رژیمی که این مادران انتخاب می‌کنند در ارتباط است. آنها معتقدند خانم‌های باردار برای كاهش سوزش سردل، به جای استفاده از مواد غذایی سرخ‌كرده، باید از غذاهای آبپز و بخارپز استفاده كنند. از آنجایی که سوزش سردل بر اثر برگشت محتویات معده به داخل بخش پایینی مری و جابه‌جایی روبه بالای معده و فشردگی معده توسط رحم به وجود می‌آید، رژیم غذایی مناسب در این شرایط می‌تواند مشکل مبتلایان به این عارضه را تسکین دهد.

 

سوزش سر دل در3 ماهه دوم بارداری به‌دلیل خوردن سرخ‌کردنی

خانم‌های باردار برای كاهش سوزش سردل، به جای استفاده از مواد غذایی سرخ كرده، باید از غذاهای آبپز و بخارپز استفاده كنند

 

سرطان سینه می‌گیرید

زنانی كه در كودكی و سنین قبل از مدرسه دائما سیب‌زمینی سرخ كرده می‌خورده‌اند، بیشتر در معرض ابتلا به سرطان سینه قرار دارند. دانشمندان در یك پژوهش تازه با بررسی 582 زن مبتلا به سرطان سینه و یكهزارو 500 زن سالم كه همگی پرستار بودند، دریافته‌اند كه سیب‌زمینی سرخ كرده تنها غذای مشترك دوران كودكی زنان مبتلا به سرطان سینه بوده و با افزایش خطر سرطان سینه ارتباط دارد. همچنین در این پژوهش مشخص شد شیر باعث كاهش خطر ابتلا به سرطان سینه می‌شود. این درحالی است که محققان معتقدند سرخ کردنی‌ها، با ابتلا به دیگر گونه‌های سرطان هم در ارتباط هستند و بیشتر از آنکه فکرش را بکنید، سلامت شما را به خطر می‌اندازند.

 

سیب‌زمینی سرخ كرده تنها غذای مشترك دوران كودكی زنان مبتلا به سرطان سینه بوده و با افزایش خطر سرطان سینه ارتباط دارد.

 

نابارور می‌شوید

غذاهای پرچربی که از چربی‌های اشباع شده سرشارند، تنها خطر ابتلا به بیماری‌های قلبی را بالا نمی‌برند. این غذاها دشمن باروری مردان هستند و با کاهش تعداد اسپرم‌ها (سلول‌های جنسی مرد) می‌توانند باعث عقیم شدن آنها شوند. به گزارش ایسنا، پزشکان دریافته‌اند حجم اسپرم‌ها در مردانی که زیاد مواد غذایی پرچرب مصرف می‌کنند تا حدود 40 درصد کاهش می‌یابد و به‌علاوه کیفیت عملکرد اسپرم‌ها نیز در این مردان به مراتب نامطلوب‌تر از مردانی است که کمتر موادغذایی حاوی چربی‌های اشباع شده می‌خورند. چربی‌های اشباع شده در کره، گوشت‌های فرآوری شده، غذاهای سرخ کرده و سایر فست فودها و تنقلات استفاده می‌شوند و مصرف زیاد آنها به قلب و عروق آسیب می‌رساند و گذشته از هزار و یک تاثیر نامطلوبش، بچه‌دار‌شدن را به یک آرزو تبدیل می‌کند.

 

40%کاهش حجم اسپرم‌ها در مردان به‌دلیل خوردن زیاد سرخ‌کردنی‌هاست.

 

خنگ می‌شوید

بررسی نتایج ۵ ساله محققان انگلیسی روی ۴ هزار کودکی که در 3 سالگی هله هوله و غذاهای آماده و فست‌فود مانند پیتزا و سیب‌زمینی می‌خوردند، نشان داد این کودکان با افت ضریب هوشی مواجه بوده‌اند. براساس این پژوهش، محققان می‌گویند سرخ‌کردنی‌ها می‌توانند برای هوش کودکان مضر باشند و توانایی یادگیری و استدلال را در آنها پایین بیاورند. از نظر محققان، داشتن برنامه غذایی سالم در سنین رشد اهمیت زیادی دارد. هر چند عادت دادن کودکان به مصرف غذاهای سالم کار دشواری است اما با کمی تلاش و ابتکار در آشپزی می‌توان آنها را به خوردن غذاهای مفید عادت داد.

 

سرخ‌کردنی‌ها می‌توانند برای هوش کودکان مضر باشند و توانایی یادگیری و استدلال را در آنها پایین بیاورند.

 

به نقل از برترین ها

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

چرا زود خسته می‌شوم؟


کی از پرسش‌هایی که بیشتر اوقات برای افراد مطرح می‌شود این است که چرا زود خسته می‌شوند و چگونه می‌توانند انرژی بیشتری کسب کنند.

تنها پاسخی که کارشناسان سلامت برای این سوال دارند عادت‌های غلط و روزمره و انتخاب یک الگوی ناسالم است که به خستگی زودتر و بیشتر می‌انجامند.

برخی از رفتارها و عادت‌های روزانه که باعث می‌شوند زودتر خسته شویم و در طول روز کم‌انرژی باشیم عبارتند از:
1- الگوی خواب نامنظم: در صورتی که چرخه خواب فرد منظم نباشد، بدن و ذهن تمام مدت در تلاش برای جبران آن هستند. این مشکل می‌تواند پیامدهای جدی‌ همچون افسردگی، تغییر خلق و خو و افزایش وزن را به دنبال داشته باشد.

2- حذف وعده‌ غذایی صبحانه: شروع فعالیت‌های روزانه بدون خوردن صبحانه و با معده خالی، بدن را بیش از ضرورت تحت استرس قرار می‌دهد. بنابراین مصرف این وعده غذایی که شامل غلات، پروتئین، مواد لبنی و میوه می‌شود در اولین ساعات روز و پس از بیدار شدن از خواب می‌تواند فرد را تا پایان روز پرانرژی نگه دارد.

3- کاهش مصرف مایعات: از دست رفتن آب بدن فرآیند متابولسیم را کندتر می‌سازد. با نوشیدن مقدار آب کافی، عملکرد سیستم ایمنی بدن بهبود می‌یابد. همچنین باید به این نکته توجه داشت که نوشیدن آب پس از مدتی خسته‌کننده می‌شود به همین دلیل گنجاندن مواد خوراکی‌ آبدار در وعده‌های غذایی ضروری است.

4- نوشیدن بیش از حد قهوه: یکی از راه‌های کسب انرژی بیشتر، کم کردن میزان مصرف کافئین و شکر است. نوشیدن قهوه به فرد احساس کاذب انرژی می‌دهد اما در اواخر روز دردسرساز می‌شود و به افزایش احساس خستگی می‌انجامد.

افزایش احساس خستگی,خستگی ذهنی و جسمی,خستگی زیاد

5- خیره شدن به صفحه مانیتور: استراحت ندادن به چشم‌ها موجب سردرد، خستگی و تاری دید می‌شود. برای پیشگیری از خستگی چشم‌ها می‌توان هر 20 دقیقه یک بار مدت 20 ثانیه روی خود را به سمت یک شیء دیگر برگرداند.

6- مصرف کربوهیدرات‌های نامناسب: گنجاندن کربوهیدرات‌های طبیعی و غیرفرآوری شده همچون غلات، میوه‌ها و سبزیجات یکی از شیوه‌های موثر کسب انرژی است. زمانی که فرد میزان کافی کربوهیدرات سالم و طبیعی مصرف نکند مغز مجبور می‌شود انرژی مورد نیازش را از ماهیچه‌ها دریافت کند و این امر موجب خستگی بیشتر می‌شود.

7- داشتن زندگی به‌هم‌ریخته و آشفته: خانه شلوغ و ذهن آشفته به یک اندازه عامل خستگی ذهنی و جسمی هستند.

8- کم‌تحرکی یا فعالیت بدنی شدید: هر ساعت یکبار به خود استراحت کوتاهی دهید، حرکات کششی سبک انجام داده یا در فاصله زمانی کوتاهی پیاده‌روی کنید. همچنین لازم است از انجام فعالیت‌های ورزشی سنگین در شروع کار خودداری کنید چرا که موجب می‌شود بدن مقدار زیادی هورمون استرس ترشح کند.

9- کمبود استراحت: فعالیت‌های روزانه خود را به گونه‌ای دسته‌بندی کنید که مدت زمان کافی برای استراحت کردن داشته باشید.

10- ارتباط با افراد افسرده و مضطرب: روابط اجتماعی می‌تواند تاثیر چشمگیری بر رفتار و ذهن فرد داشته باشند. اگر فکر می‌کنید در زندگی‌تان افرادی وجود دارند که موجب می‌شوند شما افسرده و خسته شوید در رابطه‌تان با آنان تجدیدنظر کنید.
منبع:سلامت نیوز

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

قبل از اینکه یک مرده متحرک بشوید این متن را بخوانید!


با آدم ضعیف تر از خودتون تا حالا پینگ پونگ بازی کرده اید؟ منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشته اند و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز (با راکت اسبک میزنند) خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم نیست مهارتت ! طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ داره بازی میکنه...من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت!


اینها را نوشتم تا بگم حرف اصلیم را وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه وقتی با یه آدم خاله زنک دم به دم میشی وقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی ، وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش (مسکن ورستوران و لباس برند و...) دیگه انتظار نداشته باش که از حروم شدن وقتت غصه بخوری

 

از درجا زدنت هم خجالت نمیکشی
از تجمع برنامه ای نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه
از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات، بهت بر نمیخوره
یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی و ....دردت نمیاره
داری بی غیرت میشی عزیزم
به مردنت ادامه بده
یا مثل یه بزرگمرد از این وضعیت بیا بیرون و نذار زنده به گور بشی و بشی یه مرده متحرک...
دکتر علیرضا شیری

 

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

هنگام گرفتگی گردن چه کار کنیم ؟


یک عصب‌شناس با اشاره به دلایل گرفتگی گردن بر اثر استرس، نشستن نادرست و ضربه‌های وارد شده، خود درمانی به ویژه مصرف مسکن‌ها و استفاده از یخ را نادرست برشمرد.

 

گرفتگی و اسپاسم گردن به 3 دلیل رخ می‌دهد. اول بر اثر استرس، دوم نشستن‌ها و استفاده نادرست از سیستم عصبی و عضلانی و سوم تروماها و ضربه‌های که به گردن وارد می‌شود.
تحقیقات نشان می‌دهد که حدود 60 درصد از آرتروزهای گردن بر اثر استرس است.

 

تعداد اعصاب موجود در ناحیه گردن و شانه‌ها بیشتر از دیگر قسمت‌های بدن است و از آن جایی که عصب، ماهیچه و استخوان یک سیستم را تشکیل می‌دهند، فشار بر هر کدام می‌تواند کل مجموعه را تحت تأثیر قرار دهد.

 

این موضوع حتی در حیوانات نیز دیده می‌شود. شاخ و شانه کشیدن آنها برای حفظ بقا موجب بالا انداختن شانه‌ها و در هم کشیدن ابروها می‌شود که به لحاظ فیزیکی عضلات را منقبض می‌کند.

 

انحنای استخوانی در برخی افراد نیز می‌تواند ناشی از نشستن‌های نادرست باشد.

تحقیقات نشان داده مقدار فشاری که پشه موقع سوراخ کردن پوست انسان وارد می‌کند به اندازه فشاری است که یک فولکس بر سکه‌ای ده‌شاهی وارد می‌کند. بنابراین گاهی فشاری که بر گردن وارد می‌شود می‌تواند موجب دردهای گردن شود.

 

برداشتن یک قابلمه یک کیلویی از روی اجاق نیز می‌تواند با دردهای گردن در بانوان همراه باشد.
برای مراقبت از گردن باید موقع مطالعه به زاویه سر توجه کنیم. پایین بودن بیش از حد موجب فشار بر مهره‌های گردن می‌شود.

 

گرفتگی گردن, درمان  گرفتگی گردن, باز شدن رگ‌های گردن

 

مغز انسان حدود یک کیلو و 500 گرم وزن دارد و همین مسئله موجب فشار بر مهره‌های گردن می‌شود. در صورتی که نشستن ما موقع مطالعه مشکل داشته باشد این فشار بیشتر نیز می‌شود. تروماها و ضربه‌های دیگر نیز عامل دردهای گردن است.
کوبیدن محکم پای سربازان بر زمین موجب می‌شود تا ارتعاشات از پا تا گردن ادامه پیدا کند و موجب دردهای گردن شود.

 

برخی از مردم در زمستان به حمام می‌روند و بعد در اتومبیل خود می‌نشینند و شیشه ماشین را پایین می‌آورند این موجب می‌شود تا ماهیچه موضعی گردن گارد بگیرد.
استفاده از شال گردن برای حفاظت از گردن در برابر سرما است. بنابراین در زمستان باید از شال گردن استفاده کنیم.

 

متأسفانه در اکثر موارد، مردم بدون تجویز پزشک و با خود درمانی به سراغ داروهای مسکن مانند ژلوفن و کدئین‌ها می‌روند. در حالی که گرمای موضعی درمان بهتری نسبت به مسکن‌ها است.
در صورتی که با این روش درد گردن خوب نشود باید با تجویز پزشک از گردنبند استفاده کرد.
فیزیوتراپی نیز درمان دیگری برای برخی انواع گردن درد است.
متأسفانه مراجعه به پزشک آخرین مرحله برای درمان است. مردم عادت دارند اول خودشان اقدامات درمانی را انجام دهند و اگر به نتیجه نرسیدند به پزشک مراجعه کنند.

 

استفاده از یخ که در قدیم مرسوم بوده اصلاً توصیه نمی‌شود و به جای آن می‌توان از گرمای موضعی استفاده کرد. چرا که گرما کار کورتون را انجام می‌دهد و موجب استراحت تاندون‌ها و باز شدن رگ‌های گردن می‌شود.

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

6 راه پس انداز کردن بدون تغییر در شیوه زندگی


اقتصاددان‌ها و مشاورها راهنمایی‌هایی را برای پس انداز کردن، بدون تغییر در شیوه زندگی افراد، ارائه کرده‌اند که عبارتند از :

مدیریت اقتصادی یکی از هنرهای بزرگ افراد در زندگی است که با روش‌هایی ساده می‌توان این کار را عملی کرد.

برخی از افراد از توان مدیریت بالایی برخوردارند و به راحتی قادر به پس‌اندازه کردن برای تامین اهداف و آرزوهای خود هستند اما برای گروهی دیگر، سعی در تامین هزینه خوراک و پوشاک ماهانه یکی از تلاش‌های بزرگ زندگی محسوب می‌شود و این افراد نمی‌توانند به راحتی هزینه‌ای را پس انداز کنند. اقتصاددان‌ها و مشاورها راهنمایی‌هایی را برای رسیدن به اهداف مالی، بدون تغییر در شیوه زندگی افراد، ارائه کرده‌اند که عبارتند از:

 

1 - برای پس انداز کردن هزینه‌های ضروری را تعیین کنید
اولین قدم در ایجاد بودجه، تعیین هزینه های ضروری یا ثابت از قبیل اجاره، قسط ماشین، قبض آب و برق است.
شما می‌توانید هزینه‌های مواد غذایی و گاز را نیز در این دسته قرار دهید. این هزینه را با هم جمع کنید و از درآمد ماهانه خود کم کنید، مقدار باقی‌مانده پولی است که برای هزینه‌های اختیاری مانند تفریح، خرید، مسافرت، رستوران و یا غیره قابل خرج کردن است.

2 - استفاده از برنامه ها جهت پس انداز کردن
برنامه‌های تلفن‌ همراه و کامپیوتر بسیاری برای بررسی خرج‌های مالی و بودجه‌بندی‌ها در دسترس می‌باشد.
شما می‌توانید با استفاده از این برنامه‌ها به صورت مداوم هزینه‌های خود را بررسی کرده و تصمیم‌های مالی هوشمندانه‌تری بگیرید.
این را به خاطر داشته باشید که بودجه‌بندی امری انعطاف‌پذیر است و می‌توان اولویت‌ها را تغییر داد. می‌توان در هزینه برخی از خواسته‌ها صرفه‌جویی کرد و یا خرید آن‌ها را به ماه بعد موکول کرد.

3 - جهت پس انداز یک صندوق اضطراری داشته‌ باشید
تعیین زمان خراب‌شدن خودرو یا هزینه‌های منزل و یا بیماری‌ها قابل پیش‌بینی نیست. این ضروری است که بودجه‌ای را برای حوادث غیرمنتظره زندگی کنار گذاشت و یک صندوق اضطراری را تهیه کرد. اگر شما بتوانید تدریجی، سه تا شش ماه از هزینه‌های خود را ذخیره کنید، می‌توانید از قرض گرفتن در امان بمانید. اگر شما این صندوق را ندارید، از همین امروز شروع کنید.

4 - برای پس انداز کردن همواره مواظب تغذیه خود باشید
غذا خوردن یکی از واجبات زندگی همه افراد است. راه‌های زیادی برای داشتن تفکر هوشمندانه‌تری درباره هزینه غذا وجود دارد. بیرون غذا خوردن در اکثر موارد بیشتر از پخت‌وپز در خانه هزینه دارد، بنابراین حتی اگر از غذا پختن متنفر هستید، غذاهای سریع را برای پختن انتخاب کنید و از بیرون غذا خوردن اجتناب کنید.

5 - جهت پس انداز کردن هزینه مسکن خود را ارزیابی کنید
سعی کنید اگر از خانه‌های مجردی استفاده می‌کنید با پیدا کردن یک همخانه خوب این هزینه را کاهش دهید.
به جای تعویض مبلمان و وسایل منزل نیز سعی کنید آن‌ها را تمیز نگاه داشته و یا بازسازی کنید. شما می‌توانید بسیاری از مشکلات منزل را بدون دعوت از یک تعمیرکار به راحتی خودتان انجام دهید و در این هزینه‌ها صرفه‌جویی کنید.

6 - در راه پس انداز کردن معقول باشید
این را به خاطر داشته‌باشید که شما هرگز نمی‌توانید صد در صد بودجه‌بندی خود را رعایت و پس انداز کنید.
بودجه‌بندی نیز مانند رژیم یا برنامه ورزشی به تمامی انجام پذیر نیست و باید واقع بین بود. سعی کنید با شروع تنظیم اهداف کوچک و عملی کردن آن، اراده خود را برای دستیابی به خواسته‌های بزرگ تقویت کنید.
بودجه‌بندی نوعی ماراتن است و دو سرعت نیست.

 

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

همسرتان را فراری ندهید!


آیا احساس می کنید همه زندگی شما شده نگرانی برای درست کردن مسایل و رویدادهای اطراف تا مبادا مساله ای پیش باید و رابطه شما و شریک عاطفی تان از این که هست، بدتر شود؟ شما به عنوان یک زن نگران از دست دادن مرد خود هستید؟ آیا حتی زمانی که در کنار هم هستید را به فکرهای منفی و اینکه در آینده چه می شود؟ یا چرا کمتر به من زنگ می زند؟ چرا مثل قبل همدیگر را نمی بینیم؟ سپری می کنید؟

اگر این احساسات برایتان آشنا هستند، باید بدانید همه آنها یک دلیل دارند، همه زن ها در همه زندگی خود در حال تلاش برای حفظ یک مرد عالی هستند، که این کاملا اشتباه است.

شما به عنوان یک جنس لطیف، باید بیاموزید که احساسات قوی داشته باشید تا بتوانید در رابطه با مردها و نگهداری رابطه خود موفق تر باشید. ما در این مطلب چند راهکار می آموزیم. اما پیش از آن باید چند دلیل را بگوییم که چرا این راهکارها باعث می شوند تا مرد شما احساس کند نمی تواند حتی یک لحظه را نیز بدون شما زندگی کند.

 

شما خواسته قلبی مرد خود را برآورده می کنید
بسیاری از زنان چیز زیادی در مورد «خواسته های قلبی» مرد خود چیزی نمی دانند. آرزویی که مردها با همه وجود به آن اعتقاد دارند: یافتن یک قدرت پایدار و خواستنی در شریک عاطفی خود ... چیزی که شما آن را برای همیشه داشته باشید و آن چیزی نیست جز اینکه برای خودتان ارزش و احترام قایل باشید.

اما شما چطور می توانید این احترام به نفس را در خود ایجاد کنید؟ نخستین قدم توجه به خود و خواسته های خود است.

زن ها عموما عادت کرده اند ابتدا به خواسته های مرد خود رسیدگی کنند و انصافا در این مسیر نیز با همه وجود تلاش می کنند. آنها تصور می کنند هر چه بیشتر به مرد توجه و نیازهایشان را برآورده کنند، در رقابت جلب توجه او و داشتن محبتش، برنده خواهند بود. اما این کارها دقیقه نتیجه عکس دارند. برخلاف تصور عموم، کلید دوباره شعله‌ور کردن احساسات مردان، دست برداشتن از اینگونه نگرانی ها، تحلیل ها و توجه ها است. کمی بی خیال این بشوید که او چرا اکنون همچون روزهای نخست مرا دوست ندارد و چرا به من آن توجه اولیه را نمی دهد. این نگرانی ها سم هستند. ذهن خود را تا این اندازه محدود نکنید. به مسایل دیگر هم فکر کنید. به خودتان، به نیازهایتان، به داشتن رابطه اجتماعی گسترده، دایره دوستان خود را توسعه دهید. به خود اجازه دهید آدم های دیگر را نیز ببینید. زندگی کردن را بیاموزید. همه زندگی در یک مرد خلاصه نمی شود. رها شدن را بیاموزید.

وقتی شما در کنار علاقه به مردتان، نیازهای خود را نیز برآورده می کنید، مرد نیز کشش بیشتری برای نزدیک تر شدن به شما در خود احساس خواهد کرد. وقتی زنی باشید که برای خود و خواسته هایش ارزش قایل است و آنها را خوب می داند، مرد هم برای داشتن شما بیشتر تلاش می کند.

وقتی شما به خود برسید، بیرون بروید و با دوستانتان در تماس باشید او متوجه می شود همه زندگی و وقت و لحظات خود را به او اختصاص نداده اید و این باعث می شود تا بیشتر در کنارتان باشد که مبادا شما را از دست بدهد. چرا همیشه این زن ها هستند که نگران از دست رفتن مردهایند؟ زیبایی و لطافت و جذابیت در زن ها است، پس با پرورش هر چه بیشتر آنها و ترکیب آن با چاشنی اعتماد به نفس، مردها را جذب خود کنید تا قلبا راه گریزی از شما نداشته باشند.

خواسته قلبی مرد ,یک مرد عالی,احساسات مردان

ترک عادت های قدیمی
وقتی مردی شما را ترک می کند، یا در آستانه جدایی قرار دارد باید قبول کنید که شما کاری کرده اید که موجب دوری او شده است. شاید با خود بگویید من چیزی کم نگذاشته ام، اما این دیدگاه شما است. باید ببینید او چه دیده که عزم رفتن کرده است. اگر می خواهید مرد خود را بازگردانید و همان هیجان های روزها، ماه ها یا سال های اول زندگی دونفره خود را دوباره تجربه کنید، باید از عادت های قدیم خود دست بردارید.

ابتدا باید عادت های اشتباه خود را پیدا و درک کنید. یک سفر عمیق به درون خود داشته باشید و در مورد همه کارها، رفتارها و حرف های خود خوب فکر کنید. سپس با کمک مطالعه، مشاوره یا دوستان برای برطرف کردن عادت های بد تلاش کنید. باید بتوانید دوباره اعتمادبه نفس خود را بیابید. باید خودتان، استعدادها و مهارت های خود را ببینید و باور کنید. وقتی به این مرحله رسیدید، از تفکرات بیهوده ای که چرا زنگ نمی زند یا پیامک نمی دهد دست خواهید کشید. با این روش یاد می گیرید زندگی خود را بر وجود او تعریف نکنید که اگر با شما خوب رفتار کرد، حالتان خوب باشد و اگر بی محلی کرد، افسرده و غمگین شوید! یاد خواهید گرفت شادی ها و غم های زندگی شما کاملا به خودتان بستگی دارد.

در این حالت همه روز و لحظه های خود را به او فکر نخواهید کرد. برای بیشتر بودن در کنار او برنامه ریزی نخواهید کرد. دیگر نگران حرف های خود نیستید که مبادا موجب رنجش او بشود. بیش از اندازه به او سرویس نمی دهید تا نظرش را جلب کنید.

رسیدن به این درجه از تعالی روح باعث می شود تا مردتان بیشتر به سمت شما کشش داشته باشید و آن وقت است که می فهمید باید در درون خود چیزهایی را تغییر می دادید، نه در او.

خواسته قلبی مرد ,یک مرد عالی,احساسات مردان

بروز احساسات به روش درست
زن ها اصولا این هراس را دارند که آیا با نشان دادن احساسات واقعی خود، مرد او چه واکنشی از خود نشان خواهد داد؟ اما باید این را بدانید که مردها به طرز عجیب و غیرقابل تغییری عاشق احساسات ذاتی زنان هستند. یعنی احساسات واقعی زنان را بیش از هر مورد دیگری دوست دارند.

اینکه گاهی با بیان احساسات، مردها را از خود فراری می دهید، یک درام بیشتر نیست. از اینکه احساسات واقعی خود را نشان دهید هراسی نداشته باشید. اما این را هم در نظر داشته باشید که طوری رفتار نکنید که مورد قضاوت یا انتقاد قرار بگیرید. این را یاد بگیرید چطور احساسات را با او در میان بگذارید که درک منطبق داشته باشد.

باید این حس را در مرد پدید بیاورید که همیشه نیاز با شما بودن را در خود حس کند. راه قلب او را بیابید و وارد شوید و همان جا بمانید. لازم نیست کار خاصی انجام دهید. فقط خودتان باشید و به روشی صحیح احساسات و تفکرات درونی خود را برای او بیان کنید. بگذارید خودِ واقعی شما را ببینید. حس های زنانه و نیازها و حرف های زن همیشه – از اول دنیا – برای مردها جذابیت داشته است. راه درست مطرح کردن را بیابید و دل همسر، نامزد یا شریک عاطفی خود را ببرید.

خواسته قلبی مرد ,یک مرد عالی,احساسات مردان

فقط حرف نزنید
به «خود»تان که در روزهای نخست همدیگر را ملاقات کردید، باز گردید. آیا در آن روزها مدام به او زنگ می زدید؟ آیا همه زندگی خود را بر اساس خواسته ها و توجهات او بنا کرده بودید؟ آیا خود و اعتماد به نفس خود را قربانی جلب توجه او می کردید؟

بدون شک هیچ کدام از این کارها را نمی کردید. هنگامی که برای نخستین بار او را ملاقات کردید، همه توجه شما بر خودسازی و ارتقا روح و ظاهرتان بوده است. در آن زمان دوست داشتید طوری باشید که او جذبتان شود. بیشتر به خود توجه می کردید. اکنون چرا این طور نیستید؟ دوباره به خود بازگردید. دوباره طوری رفتار کنید که گویا تازه با مرد خود آشنا شده اید و می خواهید زیرکانه و دوستانه، قلبش را تسخیر کنید. دوباره به خود، ظاهر و روح خود توجه کنید. آنها را ارتقا دهید.

 

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

جملات پرمعنا و بسیار زیبای گابریل گارسیا مارکز


جملات پرمعنا و بسیار زیبای گابریل گارسیا مارکز

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی میداشت ، احتمالا همه آنچه را که به فکرم میرسید نمیگفتم بلکه به همه ی چیزهایی که میگفتم فکر میکردم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میدیدم چون میدانستم هر دقیقه ای که چشممان را بر هم میگذاریم شصت ثانیه ی نو را از دست میدهیم.
هنگامی که دیگران می ایستند راه میرفتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار میماندم.
هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میدادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم.
کینه ها و نفرت هایم را روی تکه ای یخ مینوشتم و زیر نور آفتاب دراز میکشیدم.

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

قدرت ، جاذبه مرد و جاذبه ، قدرت زن است !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

انسان تا وقتی فکر میکند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می‌دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است دچار آفت می‌شود !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


طولانی ترین سفرها نیز ی; روز با گامی کوچ; آغاز میشوند !


♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

به خاطر چیزهایی که در زندگیَت تمام شده اند گریه نکن بلکه خوشحال باش که د زندگیَت اتفاق افتاده اند !


♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

 

چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد.

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

 

حسرت واقعی را آن روزی میخوری که میبینى به اندازه سن و سالت زندگى نکرده ای !
♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیاست.

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

 


سخت است همزیستی دائم با کسانی که دغدغه هایت را نمی فهمند اما عزیزان تواَند !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

 


همواره معتقد بودم
برای خدا عشق بسیار بیشتر از ایمان ارزش دارد !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

 


زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده که به یادش می آوریم تا روایتش کنیم !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

 


شاید خدا خواسته است که ابتدا ، بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را !!!
به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر میتوانی شکرگزار باشی.

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

 


همه ی انسانها تنها با زایمان مادرشان به دنیا نمی آیند بلکه بارها و بارها به دلیل کسب تجربه های تازه ، زاده می شوند !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگری از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی که بَر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


راه را از آنجایی آغاز کردم که دیگران به بن بست خورده بودند.

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


وقتی‌ سعادت شفا ندهد ، هیچ دارویی چاره ساز نیست !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


باید آنقد زیبا بخندی که اطرافیانت خجالت بکشند تو را به گریه بیندازند !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


رمز خوشبخت زیستن در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


بزرگترین حقیقت دنیا ، تنهایی است !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


اشیا هم زنده هستند ، نکته ی مهم بیدار کردن روح آنهاست !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


در عرض یک دقیقه می شود یک نفر را خُرد کرد
در یک ساعت می شود کسی را دوست داشت
در یک روز می شود عاشق شد
ولی یک عمر طول خواهد کشید تا کسی را فراموش کرد !

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦


اُمید آخرین چیزی است که می میرد …

♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦ ♦♦♦

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

استرس همیشه هم بد نیست


همه ما واژه «استرس» را در زندگی روزمره بارها و بارها به کار برده ایم اما این واژه در روانشناسی چه معنایی دارد؟ آخرین باری که از واژه استرس استفاده کردید چه زمانی بود؟ اگر امروز نبوده باشد، قطعا طی همین چند روز گذشته بوده. شاید شما هم از خودتان پرسیده باشید که این «استرس» چیست که وقتی اتفاق خوشایندی مانند ازدواج برای ما پیش می آید می گوییم استرس داریم، وقتی رخدادی ناراحت کننده مانند آسیب به دوستی رخ می دهد، می گوییم استرس داریم و حتی گاهی وقتی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده، مانند وقتی که منتظر برگزاری مصاحبه شغلی هستیم، باز هم احساس می کنیم استرس داریم. اصلا آیا استفاده از واژه «استرس» در همه این موقعیت ها درست است؟

 

 

اگر نگاهی به تاریخچه واژه استرس بیندازیم، متوجه می شویم که این واژه پیش از اینکه در روانشناسی کاربرد داشته باشد، در مهندسی و فیزیک استفاده می شده است. به این معنا که فشاری که به ماده وارد شده و باعث تغییر شکل در آن می شود را استرس می نامند؛ اما این اصطلاح، در روانشناسی نخستین بار توسط هانس سلیه در 1936 به کار گرفته شد. البته سلیه از این اصطلاح برای توصیف واکنش های متعدد فرد در رویارویی با محرک های محیط استفاده کرد؛ اما واقعیت این است که تعریف او بیش از حد گسترده و البته تا حدی نیز مبهم بود.


بعدها تعاریف دقیق تر و مشخص تری از این واژه بیان شده است. برای نمونه استپتوی استرس را به این شکل تعریف کرده است: «هنگامی که الزامات مربوط به یک فعالیت، فراتر از توانایی های فردی و اجتماعی افراد است، پاسخ هایی ارائه می شوند که به آن استرس می گویند.»

جالب آنکه استرس یکی از واژه هایی است که با کمترین تغییرات از زبان انگلیسی به زبان های دیگر راه پیدا کرده است. در واقع نه تنها تجربه استرس جهان شمول است، که خود این اصطلاح نیز جهان شمول و فراگیر شمرده می شود! اما بگذارید کمی روی تعریف استرس و ابعاد این تعریف تأمل کنیم

یک
در ارتباط با همین تعریف ذکر چند نکته ضروری است. همانطور که از مثال نیز متوجه شده اید، ادراک استرس می تواند از فردی به فرد دیگر تفاوت داشته باشد. مثلا برای فردی که به تازگی گواهینامه راننندگی گرفته، راندن ماشین برای مسافتی کوتاه نیز تجربه ای توانفرسا و پراسترس است اما همین کار برای راننده ای ماهر و باتجربه استرسی به دنبال ندارد. بر همین مبنا نیز قضاوت درباره وجود استرس در یک موقعیت و داشتن برآوردی از میزان آن، نیازمند این است که ما بتوانیم آن موقعیت را از دریچه چشم دیگری تماشا کنیم.

دو
نکته دوم آنکه در این تعریف پاسخ های فرد در برابر محرک های بیرونی در هیچ قالبی قرار داده نشده است. در واقع نوع واکنش ها نیز می تواند از فردی به فرد دیگر متفاوت و متغیر باشد. گاهی این واکنش ها دیده می شوند اما گاهی حتی قابل مشاهده نیز نیستند. گاهی به راحتی شناسایی می شوند و نشان از استرس هستند اما گاهی واکنش های مشاهده شده شبیه واکنش فرد در زمانی است که عصبانی است. گاهی واکنش ها هیجانی هستند اما بیشتر واکنش ها نمود جسمانی پیدا می کنند.

سه
نکته دیگری که با کمک همین تعریف می توان به آن رسید، یکی از بحث های مهم درباره استرس است؛ اینکه زندگی این روزها استرس بیشتری در مقایسه با زندگی در گذشته بر ما وارد می کند. واقعیت این است که هر چه موقعیتی که ما در آن زندگی می کنیم، توانایی ها و مهارت های بیشتری را از ما طلب کند، امکان اینکه ما دچار استرس شویم، بیشتر خواهد شد.
برای نمونه شما این روزها ناچارید مهارت هایی را یاد بگیرید که تا چند دهه قبل یا حتی چند سال قبل نیازی به دانستن آنها نداشتید. مهارت استفاده از فناوری های گوناگون یا حتی مهارت زندگی در آپارتمان، کار کردن در محیط های کاری مختلف، همه و همه در شدت گرفتن استرس اثر خواهند گذاشت.

چهار
نکته امیدبخش این تعریف آنکه ادراک استرس در موقعیت های مختلف، نسبت مستقیمی با ادراک توانایی های ما دارد؛ به این معنا که هر زمان ما توانایی انجام کاری را داشته و البته به این توانایی خود نیز اعتماد داشته باشیم، احتمال داشتن استرس در زمان انجام آن کاهش می یابد.


این نکته از آن جهت امیدبخش است که با بالا بردن توانایی های خود می توانیم به میزان زیادی از استرس های وارد شده بر خودمان کم کنیم. البته شاید با خود بگویید که در برخی موقعیت ها امکان افزایش توانایی ها برای کاستن استرس ممکن نیست؛ حق با شماست. تنها راه مدیریت استرس، افزایش توانمندی ها نیست بلکه راه های دیگری نیز برای مدیریت استرس وجود دارد. در روانشناسی به این راه ها راهکارهای مقابله با استرس می گویند.

و اما نکته پایانی
تجربه استرس به خودی خود نه تنها بد نیست که بسیار هم خوب است؛ چرا که به ما انگیزه می دهد تا برای یافتن آرامش بیشتر توانایی های خود را افزایش دهیم؛ اما گاهی استرس می تواند عوارض شدیدی بر جای بگذارد. این زمانی است که استرس وارد شده آنقدر شدید است که فرد تصور می کند امکان مدیریت آن را به هیچ عنوان نخواهد داشت. در این وضعیت بروز علائم جسمانی از شایع ترین واکنش هایی است که روی می دهد. البته متاسفانه این علائم جسمانی همیشه در حد مشکلات گوارشی یا ریزش مو باقی نمی ماند و گاهی به مشکلات قلبی یا بیماری های پیچیده تر نیز می انجامند و نه تنها باعث از دست رفتن سلامتی می شوند، که حتی زندگی را تهدید می کنند.

 


منبع : سپیده دانایی

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

کاهش وزن از طریق افزایش چربی قهوه‌ای


خوب و بد همه جا پیدا می‌شود، حتی در میان چربی‌های بدن! البته ما عموما وقتی کلمه چربی را می‌شنویم به یاد چربی‌های انباشته‌شده در بدن می‌افتیم و بلافاصله هشدارهای همیشگی پزشکان و توصیه اکید آنها برای سوزاندن این چربی‌ها در گوش‌مان زنگ می‌زند. اینها همه درست است؛ اما فقط در مورد بخشی از چربی‌هایی که به «چربی سفید» معروفند و یکی از عوامل اصلی بروز بیماری‌های بسیار خطرناکی مانند بیماری‌های قلبی ـ عروقی و دیابت به‌شمار می‌روند.

 

متاسفانه به گواهی پژوهش‌های بسیاری که در این زمینه صورت گرفته چربی‌ سفید یکی از معضلات اصلی سلامت در روزگار ماست؛ اما بدن ما علاوه بر چربی سفید، چربی دیگری به نام چربی قهوه‌ای هم دارد که بسیار مفید است و می‌تواند ما را از شر چربی‌های سفید مضر خلاص کند. البته شرط و شروطی هم در کار است. ما باید به چربی قهوه‌ای بدن‌مان کمک کنیم تا از پس این ماجرا برآید.

 

پژوهشی که اخیرا انجام شده، نشان می‌دهد با افزایش میزان چربی قهوه‌ای در بدن می‌توانیم کمک شایانی به سوخت‌وساز بدن بکنیم و از این طریق کالری بسوزانیم و شر چربی‌های سفید اضافی را کم کنیم، اما چطور می‌توان میزان چربی‌ قهوه‌ای بدن را افزایش داد؟ خوشبختانه چند راه ساده و کاملا عملی برای این کار پیش روی همه ماست؛ فقط کمی اراده و صبر می‌طلبد.

 

نه گرسنگی بکشید و نه بیش از اندازه بخورید
عصب‌های تنظیم گرسنگی در مغز وظیفه بسیار مهمی به عهده دارند؛ وقتی هنوز به میزان کافی نخورده باشیم مدام پیام می‌فرستند که همچنان باید بخوریم و هرگاه هم که به اندازه کافی خورده باشیم به ما اعلام می‌کنند وقت آن است که از خوردن دست بکشیم. اما همین عصب‌ها می‌توانند وظایف مهم دیگری را نیز به عهده بگیرند.

 

پژوهشی که در دانشکده پزشکی دانشگاه ییل انجام شد نشان می‌دهد این عصب‌ها در بدن موش‌ها ممکن است باعث تبدیل چربی سفید به چربی قهوه‌ای شوند. این مطالعه که در نشریه سل (سلول) منتشر شده، نشان داده است اگر خیلی کمتر از آن چیزی که مورد نیاز معمول بدن‌مان است بخوریم، بدن‌مان نمی‌تواند چربی سفید را به چربی قهوه‌ای تبدیل کند؛ در حالی‌ که اگر به اندازه کافی بخوریم، یعنی به میزانی که گرسنگی را رفع کند، این عصب‌ها وارد عمل خواهند شد و چربی‌های سفید را به چربی قهوه‌ای تبدیل خواهند کرد.

 

پژوهش دیگری در این زمینه نشان می‌دهد که پرخوری نه‌تنها چربی سفید را در بدن ما افزایش می‌دهد، بلکه برای چربی قهوه‌ای مزاحمت ایجاد می‌کند و نمی‌گذارد این چربی کالری‌های اضافی و چربی‌های سفید مازاد را بسوزاند.

 

بیماری‌های قلبی و عروقی, چربی قهوه‌ای بدن‌

 

سیب بخورید،‌ البته با پوست
یک مثل قدیمی هست که می‌گوید خوردن یک عدد سیب در روز ما را از پزشک بی‌نیاز می‌کند. خیلی هم بیراه نمی‌گوید. اخیرا دانشمندان به این نتیجه رسیده‌اند که همین یک عدد سیب در روز ما را از شر چربی‌های مضر خلاص می‌کند.

 

محققان دانشگاه آیوا آزمایشی روی موش‌ها انجام داده‌اند که در آن اسید اورسولیک به رژیم غذایی‌شان اضافه شد که پس از مدتی میزان چربی قهوه‌ای در بدن این موش‌ها افزایش یافت. این افزایش حتی در بدن موش‌هایی که رژیم غذایی‌ پرچربی برای‌ آنها تدارک دیده شده بود نیز رخ داد، اما این آزمایش چه ربطی به سیب دارد؟ اسید اورسولیک به میزان فراوان در پوست سیب یافت می‌شود و علت اصلی درخشندگی پوست سیب نیز همین اسید است. به همین دلیل فقط خوردن سیب (با پوست) این فایده را در پی خواهد داشت. البته مراقب باشید سیب را با پارافین براق نکرده باشند که در آن صورت خوردن پوست سیب بسیار خطرناک خواهد بود.

 

ورزش کنید
اثرات مفید تحرک و فعالیت جسمانی بویژه در سوزاندن چربی و کالری‌های اضافی آن‌قدر روشن و بدیهی به نظر می‌رسد که انگار هیچ نیازی به‌دلیل و مدرک ندارد. همه به نوعی این تجربه را از سر گذرانده‌ یا در اطراف خود دیده‌اند که تحرک به تعرق چربی‌سوز منجر می‌شود.

 

اما واقعا چرا؟ مطالعه‌ای که در این زمینه روی حیوانات گوناگون انجام شده و در نشریه سازوکارها و الگوهای بیماری (Disease Models and Mechanisms) منتشر شده است، نشان می‌دهد ورزش و تحرک سبب ترشح آنزیمی به نام آیریسین می‌شود که چربی سفید را به چربی قهوه‌ای تبدیل می‌کند. البته باید به یاد داشته باشیم که برای رسیدن به نتیجه مطلوب حتما باید منظم و پیوسته ورزش کنیم. ورزش‌کردنِ باری به هر جهت هیچ فایده‌ای در پی نخواهد داشت.

 

دمای اتاق‌تان را پایین بیاورید
سرما عامل محیطی بسیار مفیدی است؛ البته اگر مراقب باشید سرما نخورید. سرمای محیط زندگی می‌تواند چربی‌ سفید بدن را بسوزاند. نتایج مطالعه‌ای که در نشریه پژوهش‌های بالینی (Journal of Clinical Investigation) منتشر شد این مطلب را به خوبی نشان می‌دهد. پژوهشگران از 12 مرد جوان که میزان چربی قهوه‌ای فعال‌شان کمتر از حد میانگین بود، خواستند طی مدت شش هفته هر روز دو ساعت در اتاقی با دمای حدود 17 درجه سانتی‌گراد بنشینند.

 

آنها در این دمای سرد در مقایسه با دمای معمولی داخل اتاق، یعنی دمای حدود 22 درجه سانتیگراد، 108 کالری بیشتر سوزاندند. نتایج حتی امیدوارکننده‌تر نیز بوده است؛ طی این شش هفته بدن‌ این افراد توان بیشتری در سوزاندن چربی به دست آورده و در روزهای آخر توانسته بود در این دمای سرد 289 کالری بیشتر از حالت معمول بسوزاند. به این ترتیب پژوهشگران به این نتیجه رسیدند که احتمالا دماهای محیطی پایین‌تر، ژنی که در بدن ما چربی سفید را به قهوه‌ای تبدیل می‌کند فعال‌تر می‌سازد.

انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴

بغض تاریخی


بغض تاریخی

به نام خالق یکتا

 

نویسنده : فردین .ق

فصل اول

 

-اه بچه ها ساکت شید دیگه .نوبت مهرشاد

صداموصاف کردمو گفتم :خب من چی بگم خاطره ای ندارم که

محمود-نه بابا. تو خاطره نداری؟تو که کمپانی خاطراتی

-آخه می دونید من مثل شما نبودم که .من آروم بودم سر به زیر بودم

صدای داد و هوار بچه ها بالا رفت و هر کدوم یه چیز می گفتن

محمود-همین الآنم از دستت همه عاصی ان اون وقت می گی خوب بودی

علی-یاالله بگو دیگه ماها تعریف کردیم

-آخه همچین می گید از بچگی هات تعریف کن انگار من چند سالمه .21 سالم هم هنوز نشده

آرمین-بگو دیگه مهرشاد

نگاه اندر فصیحی بهشون کردمو گفتم :حالا چون اصرار می کنید چندتا رو میگم

محمود رو مبلی که نشسته بود دراز کشید و گفت: منتظریم

-هیچی بابا بچه بودم همه منو سرکرده ی شیطونا و خرابکارا و هنجار شکنا و...صدا می کردن . کلا اخلاق نداشتم

آرمین-حالاهم نداری

-نمی گما

علی-آرمین غلط کرد حالا بگو

آرمین-خودت غلط کردی

محمود سر جاش نشست و گفت:بذار بگه دیگه .بگو مهرشاد جون

آرمین-بگو دیگه .ادامه بده

-آره دیگه .از درو دیوار می رفتم بالا .هیچ جارو سالم نمی ذاشتم .اگه کسی بوسم می

کرد تو همون عالمه شش هفت سالگی می خوابوندم تو صورتش .آخه از این کار بدم میومد

و میاد.پسر عمومو خیلی اذیت می کردم اشکان و می گما .اون خیلی چاخانی بود می گفت می

تونه از 15 تا پله ای که تو راه پله داشتیم بپره منم که کاملا میشناختمش اینقدر تو

گوشش خوندم وگولش زدم که پریدو دستو پاهاش شکست البته خدا خیلی بهش رحم کرد.اونا یه

مدت با ما زندگی می کردن تا عموم خونشو بسازه بخاطر همین خیلی وقتا حالشو می گرفتم

.یه بارم از پله ها هولش دآدم پایین که چونش شکست

علی-الآن رابطه ت باهاش چطوره؟

-کارد وپنیر .برعکس من اونه .دنباله پارتی و هزار تا کوفت و زهرمار.

محمود-خوب ادامه ش

-آره دیگه کارایی می کردیم و خوش بودیم .اما اشکان دیوونه و بی فکر بود.مثلا اونموقع ها جوجه فروشی ها کفش و کیف می گرفتنو جوجه رنگی می دادن .یه بار که هیچکس جز منو اشکان و خواهرش نهال که کوچیکه تو خونه نبود کفشای مهمونی و تازه ی مامانشو بردو ب جاش یه جوجه قرمز رنگ خرید که حسابی کتک خورد اما من با اون جوجه بازی می کردم!آخرشم جوجه رو کلاغ برد که ما تا چند روز عزادار بودیم و من تیرکمون درست کردم تا اگه دیدمش بزنمش .نهال خواهر اشکان خیلی کوچیک بود اونوقتا من 6 سالم بودو اون 3سالو خرده ای .تو حیاط خونمون مامان بزرگم خیار کاشته بود اون همیشه می رفتو خیارارو می کندو می خورد من اصلا نمی کندم تا بزرگ شن اما اون همونجوری کوچیکشو می کندو می خورد اتفاقا گوشه ی دیگه ی حیاط هم فلفل کاشته بودیم که یه بار با اشکان که خودشم دیگه عاصی شده بود نقشه کشیدیمو لای بوته های خیار فلفل گذاشتیمو اونم تا دید برداشتو خورد داغون شد در حد مرگ .کل صورتش قرمز شدو دهنشو دیگه نمی تونست ببنده !

علی-خیلی دیوونه ای

یه چشمک بهش زدمو گفتم:کجاشو دیدی.اینو گوش کن .......یه روز بی کار بودمو تو حیاط

زیر درخت سیبمون نشسته بودم رو خاکا.حیاطمون بزرگه چند نوع درختو...اینا توش داریم

محمود دیده .آره می گفتم اونجا نشسته بودم که دیدم حوصله م سر رفته .نهال یه گوشه

نشسته بودو مورچه می کشت .یهو یه فکر شیطونی تو ذهنم افتاد که فورا اجراش کردم

.رفتم کنارشو گفتم نهال. اون با لبای جمع شده بهم نگاه کرد چون باهام همیشه قهر

بود.یه مورچه تو دستم گرفتمو بردم سمت دهنمو مثلا خوردم بعدشم ملچ مولوچ کردم .با

دهن باز به من نگاه می کرد .دوباره این کارو الکی تکرار کردمو گفتم :اووم خوشمزه س

به خودش اومدو یه مورچه برداشتو گذاشت تو دهنشو خورد ! انگار خوشش اومده بود چون

تکرار می کردو چندتا پشت سرهم خورد.به شک افتادم نکنه واقعا خوشمزه س می خواستم

امتحان کنم که چندشم شد.ناگفته نمونه که تا یه مدت دیگه جلوی نهالو هیچکس نمی تونست

بگیره و یه پا مورچه خوار شده بود

آرمین-اه حالم بد شد

محمود-مهرشاد خیلی پست بودی ها

علی –هیس بقیه شو بگو

پرتقال تو بشقابمو پرت کردم سمتشو وقتی گرفت گفتم: خسته نشی یه موقع.دیگه چی بگم

همه پته متمو بیارم رو؟خسته شدم بابا شماها که هرکدوم یه خاطره گفتید حالا من خیلی

گفتم

ازجام بلند شدمو کوله مو از رو مبل برداشتمو رو به بچه ها گفتم :بچه ها من دیگه برم

محمود-بمون دیگه مهرشاد یه چیز دور هم می خوریم

جلو آینه ایستاده بودمو درحالی که باموهام ور می رفتم گفتم:نه برم اگه مامانم بفهمه

به جای درس ور ور زدم دیگه نمی ذاره بیام پیشتون

علی از جاش بلند شدو گفت-بازم بیا پیشمون

رفتم جلو باهاشون دست دآدمو گفتم:تا ببینم چی می شه .موقعیت جور شد حتما میام

انقدر ترافیک سنگین بود که بفهمم دیر میرسم خونه .هوا کمی خنک شده بودشیشه رو بالا

کشیدمو ضبطو روشن کردم وبا صدای پایین تنظیم کردم

آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم

با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم

تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم

تا خنده رو ببینیم از گریه آینه ساختیم

*

فرصت همین امروزه برای عاشق بودن

فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن

ای آشنای امروز عشق منو باور کن

فردا غریبه هستیم امروزو بامن سر کن

فصل دوم

-مهرشاد کجا میری؟

-می رم سفر

ساناز مجله شو رو میز گذاشتو با چینی که رو پیشونیش نشسته بود ادامه داد : بی خود

.لازم نکرده بری .از اون موقع بابا رفته دنبال کاراش خیلی سرخود شدی

-منم می خواستم با بابا برم ولی منو نبرد

ساناز-آخه اون می دونه اگه تو بری اونور دیگه برنمی گردی

اعصابم داشت تحریک می شد سعی کردم صدامو روش بلند نکنمو گفتم: با خودش می رفتم با

خودشم برمی گشتم

از رو مبلش بلند شدو در حالی که ظرف میوه شو به سمت آشپزخونه می برد گفت: همین که گفتم لازم نکرده بری

چمدونمو به دیوار چسبوندمو پشت سرش راه افتادم: سانی خواهش می کنم بذار برم .می

خوام برم شمال می دونی که شیطنت نمی کنم .اینجا نفس کشیدن برام سخته

ساناز چشم غره ای به من رفتو گفت: برای چی نفس کشیدن برات سخته؟؟می شه به من تفهیم

کنی؟؟

صندلی میز غذاخوری رو کنار کشیدمو روش نشستمو سرمو رومیز گذاشتم

ساناز با ناراحتی گفت: آخه من تنها می مونم داداشی

نفس عمیقی کشیدمو درحالی که هنوزم سرم رومیز بود گفتم: تو که امیر سجادو داری .به

نامزدت بگو این یه هفته پیشت باشه .اونم که از خداشه

سرمو از رومیز برداشتمو به قیافه ی شیرین ساناز خیره شدم که داشت فکر می کرد بالاخره

بعد از یه لبخند کوچولو گفت:قبوله

-نه من دیگه نمی رم

-خب چرا؟

-چون تو افکار پلیدی رو پرورش دادی

ساناز نصفه ی آب تو لیوانو به صورتم پاشیدو گفت: منحرف

ازجام بلند شدمو صورتمو پاک کردمو صورتشو بوسیدم وگفتم : پس من رفتم

-کی برمی گردی؟

-خبرت می کنم

خوشبختانه جاده اونقدری شلوغ نبود که خطر آفرین باشه به گفته های ساناز گوش کردمو

سرعت ماشینو به حد تعادل رسوندم .اینجا راحت می تونستم نفس بکشمو زندگی کنم .ولی با

این وجود دلم برای ساناز تنگ می شد.کنار یه قهوه خونه ی توراهی نگه داشتمودر حالی

که می لرزیدم به سمت درورودیش رفتم .وقتی در روباز کردم گرما تو صورتم خوردو احساس

خوبی بهم دست داد.

شیر کاکائو و کیک خامه ای سفارش دآدم و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم و در همون حال میزای دیگه رو دید می زدم تا ببینم آدمای اطرافم چه جوری ان.معلوم بود بیشتری ها تنهانو یا تعطیلات دانشگاهیشونه یا برای کار میان ومی رن.نفس عمیقی کشیدمو از پیرمردی که سفارشاتمو رومیز می چید تشکر کردم.

صدای جروبحث از سر یکی از میزا باعث شد لیوان شیر کاکائو مو رو میز بذارمو مثل بقیه

بهشون نگاه کنم

-آخه مرد تو نگفتی با اینکارت زندگیمو فلج می کنی ؟بچه هام گشنه ن .بدبختی از همه

جاداره برام می باره

مرد دیگه-صداتو ببر عوضی جفنگ.به من چه ؟ می خواستی قرضتو پس بدی.حالا که ندادی بایدم خونتو می گرفتم

صاحب قهوه خونه به سمتشون رفتو گفت: برید بیرون .اینجا جای دعوا نیست

مردی که خونه ی اون یکی رو گرفته بود کاپشنشو پوشیدو به سمت در رفتو گفت: کار من

قانونی بوده خونتم برنمی گردونم

صدای روشن شدن ماشینی به گوشم خورد و فهمیدم که اون مرد رفت

مرد دومی با سرافکندگی از جاش بلند شدو در حالی که می خواست از در بیرون بره صاحب

قهوه خونه گفت: پول چایی ها رو حساب کن بعد برو

بنده خدا با نگاه زاری به صاحب قهوه خونه نگاه کردوتو جیباش دنبال پول گشتو بالاخره

از جیب شلوار مندرسش یه هزاری مچاله شده درآورد و بعد از حساب کردن رفت

دیگه از گلوم چیزی پایین نمی رفت بغض کرده بودم مثل همیشه .مثل وقتی که مامانم

جلو چشمام پر پر زد.مثل وقتی که بابام به خاطر پول و تجارت به این کشور اون کشور می

رفتو تنهام می ذاشت.مثل وقتی که فهمیدم چه مرضی دارم

از جام بلند شدمو به سمت میز صاحب قهوه خونه رفتم تا پولو حساب کنم ازش بدم اومده

بود البته اون مقصر نبود پول چاییش رو گرفت اما خودم می دونم که دیگه تا آخر عمرم پامو تو این قهوه خونه نمی ذارم.یه تراول 50 گذاشتم جلوشو گفتم خورد ندارم و به سمت در رفتم

صاحب قهوه خونه-آقا باقی پولتونو بگیرید

-بمونه پیشتون

صاحب قهوه خونه-این خیلی زیاده

در حالی که در چوبی قهوه خونه رو باز می کردم گفتم: داشته باش هرکی مثل اون آقا

نیازمند بود با این پول باقی مونده حساب کنو ازش چیزی نگیر

بدون اینکه منتظر باشم ببینم چی می گه از درزدم بیرونو ریموت ماشینمو زدموحرکت کردم

.همون مرد فقیر در حالی که می لرزید از کنار جاده راه می رفتو هرچند لحظه یه بار عقبو نگاه می کرد تا ماشینی چیزی گیرش بیاد که با این جاده خلوت امکانش کم بود.دلم براش سوخت .کنارش نگه داشتمو گفتم: آقا سوار شید

در حالی که برفو از رو کلاه کاموایی قهوه ای رنگش می تکوند و از دهنش بخار بیرون میومد گفت: می مونم پسر جان تا اتوبوس بیاد

-بیا سوار شو پدرجون .مسیرمون یکیه

وقتی دید اصرار می کنم لباساشو تکوندوبا خجالت سوار ماشین شد.

-دستت درد نکنه پسرم .زنده باشی همیشه

-خواهش می کنم

مرد دوباره به جاده خیره شد .می خواستم از مشکلاتش بگه .بگه تا بهش دلداری بدموبگم

هرکسی یه مشکلی داره .بهش بگم که منی که پولو ثروتم زیاده چه مشکلایی دارم.نفس حبس

شدمو بیرون دآدمو وقتی دیدم چیزی نمی گه گفتم: پدرجون من مشاجره تون رو با اون آقا

شنیدم

با نگاه نگران بهم خیره شدو چیزی نگفت

دوباره ادامه دآدم :الآن کجا زندگی می کنید؟

بازم چیزی نگفتو آه کشید.انگار دوست نداشت حرف بزنه سکوت کردمو سعی کردم دیگه سؤالی

ازش نپرسم

نمی دونم چقدر گذشته بود که گفت:خونه برادر زنم هستیم.سرمون منت می ذاره.درآمدی ندارم قبلا یه طبقه از خونمو می دآدم اجاره تا پولی دربیارمو حقوق بازنشستگی می گرفتم اما الآن فقط همون حقوق رو دارم

-چرا از اون آقا قرض گرفتید؟شما که می دونستید نمی تونید پس بدید

آهی کشیدو گفت:دخترم تومور مغزی داشت .پولی نداشتم ازش قرض خواستم اونم داد.دخترمو

عمل کردیم اما برای همیشه رفت .صداش بغض آلود شده بودودوباره ادامه داد:اونم چند وقت پیغام می داد که پولمو بده .نداشتم .گفت می ندازمت زندان .رفت کلانتری قانونی عمل کرد خونمو گرفتنو دادن بهش

نفس عمیقی کشیدمو گفتم:برای دخترتون متاسفم

چیزی نگفتو با انگشت پینه بسته ش اشکشو پاک کرد

منم گریه م گرفته بود ماشینو یه گوشه پارک کردمو روبهش گفتم: من یه ویلا دارم

.اونجا کسی نیست که ازش مراقبت کنه سال تا سال به زور می رم اونجا و هر بار کثیف

و خاکی یه .اگه شما قبول کنید اونجا برام کار کنید یه عمر ازتون متشکر می شمو حقوق خوبی هم می دم

چشمای مرد پر از اشک شدو فورا پاک کرد:من نمی دونم چی بگم .شما دارید به من ترحم می

کنید.من دوست ندارم

-نه این ترحم نیست من واقعا نیاز به کسی دارم که از خونه محافظت کنه

-این همه مدت خالی بوده حالا چرا می خواید پولتونو هدر بدید؟

در حالی که ماشینو روشن می کردم گفتم:من به پول نیاز ندارم .می خوام با خودم این همه رو خاک کنم ؟؟

دیگه چیزی نگفت اما دستای چروکیده ش رو رو دستام گذاشتو با صدای گرفته ای گفت

:ممنونم پسرم

 

فصل سوم

 

هوای شمال روحمو آروم می کرد.ضبط رو خاموش کردمو به صدای بچه های آقا فرخ که از

پایین میومد گوش دآدم

-اییه حامد بده من اون سیب زمینی رو .باید خردش کنم

-نمی دم نمی دم .اگه تونستی منو بگیری بهت می دم

-بابا حامد اذیتم می کنه .نمی ذاره کار کنم

آقا فرخ-حامد خواهرتو اذیت نکن .برو به درسات برس

از رو تخت بلند شدموبه سمت حموم رفتم .

امروز باید بچه های آقا فرخ رو می دیدم .هر

بار که می رفتم پایین اونا خودشون رو قایم می کردن.

*********************

در حالی که سس رو سالآدم می ریختم رو به مینو خانوم همسر آقا فرخ گفتم: مینو خانوم

برید به بچه ها بگید بیان باهم غذا بخوریم خسته شدم از بس تنها غذا خوردم.خب منم

دل دارم

مینو خانوم با لبخند گفت: بچه ها خجالت می کشن آقا مهرشاد.تازه اینجوری پررو می شن

چنگالمو تو بشقاب گذاشتمو گفتم :تا نیان منم چیزی نمی خورم

به حالت قهر دست به سینه نشستمو سرمو پایین انداختم

مینو خانوم گفت: وای خاک بر سرم .آقا شما دیگه بزرگ شدید لج و لجبازی برای چی می

کنید

صدای آقا فرخ رو شنیدم که گفت:چی شده مینو

مینو خانوم-آقا قهر کرده می گه بگید بچه ها بیان باهم غذا بخوریم

در حالی که سرم پایین بود گفتم: هم بچه ها هم شما

آقا فرخ خندیدو گفت: اینجوری که زشته آقا

-گفتم که اگه نیایید منم نمی خورم

بالاخره کوتاه اومدنو منم سرمو بالا آوردم .مینو خانوم هول هولکی وسیله های غذا رو

اضافه کردو آقا فرخ هم با بچه ها اومد تو سالن

آقا فرخ-دیگه ببخشید آقا

در حالی که لبخند رو لبم نشسته بود از جام بلند شدمو گفتم: معرفی نمی کنید؟

آقا فرخ گفت: این حامده

-آقا فرخ اجازه می دید خودشون بگن؟؟

-چشم آقا

-آقا نه مهرشاد

آقا فرخ دیگه چیزی نگفت:به قیافه ی حامد نگاه کردمو به سمتش رفتم وباهاش دست دآدم

من مهرشآدم 21 سالم نشده هنوز .شما چطور؟؟

کمی نفس گرفتو گفت: منم حامدم 14 سالمه مدرسه می رم

-خوشبختم

خنده ی نمکینی کردو گفت:منم

به پسر بچه ای که کنارش ایستاده بودو پاهای حامد رو گرفته بود نگاه کردمو گفتم: شما

چی کوچولو؟

با لهجه ی بچه گونه ای گفت: مینا

-چی؟مینا!!

حامد گفت:نه می گه نیما .مینا خواهرمه که مرده

-متاسفم

به دختری که پشت سرشون ایستاده بودو سرش پایین بود گفتم :خانوم فقط شما موندید

همون طور که سرش پایین بود گفت: دریام

-خوشبختم دریا خانوم اونوقت شما چندسالتونه؟

-18سال .دیپلممو گرفتم

سرشو آورد بالا وبه چشمام نگاه کرد .مسخ شدم .قیافه ش رؤیایی بود .مثل یه پری .تمام

تلاشمو به کار گرفتمو رومو ازش گرفتمو گفتم:بفرمایید غذا بخوریم که من مردم از

گرسنگی

· انگار دیوونه شدم چرا خوابم نمی بره.خسته شدم ازبس تو جام غلت خوردم .بالاخره راضی

شدمو با حرص پتورو از روم برداشتمو چراغ خوابو روشن کردم.اما چند لحظه بعد دوباره

سردم شدوپتو رو روخودم کشیدم.از روعسلی کنار تختم کتابمو برداشتم تا بخونم بلکه

خوابم بگیره .بدبختی اینه گوسفندی هم نیست که بشمارم تا بخوابم

کتابی که داشتم می خوندم انقدر سرگرمم کرده بود که به جای اینکه خوابم بندازه از

خواب منو پروند!

درمورد وهابیت بود.یه فرقه ی قدیمی مخالف اسلام.چه چیزای چرتو پرتی توش نوشته

بود.هم از حرفای مزخرفشون خنده م می گرفت هم حرصم در میومد.جالبه که عربستانی ها

بیشترشون وهابی ان! اونا می گن شیعه ها ویهودی ها مثل همن!و اینکه ایرانی ها توی

اذان اسم امام خمینی رو هم می برن اونم قبل از اسم اعظم پیامبر!همون شعار رو تو

کتاب نوشته بود که می گه :الله اکبر خمینی رهبر.....

خیلی مسخره س .برای اینکه یه مشت اراجیف تحویل اینو اون بدن چه دروغایی که نمی گن.

وقتی که کتابو تموم کردم صبح شده بود.با حرص کتابو یه گوشه انداختم و از جام بلند شدم تا برای اولین بار نماز صبحمو قضا نخونم!بعداز تموم شدن نماز تنها این سؤال تو گوشم می پیچید .آیا من مسلمانم؟من خیلی کارا می کنم البته منهای مشروبات و سیگار و اینا .اما مقید هم نیستم .اگه کمی سست تر بودم مطمئنا برای رفع دردام مشروبات هم مصرف می کردم .اما حداقل چیزی که می دونستم این بود که خدا جای مشروب و سیگار برای آرامشمون چیزای دیگه ای گذاشته و اونا پاکن و اینکه مشروبات فساد رو زیاد می کنه و مغز و مختل می کنه .

چشمامو از پنجره ی اتاقم گرفتمو جای نمازمو جمع کردموبا آرامش روتختم دراز کشیدم

***

-حامد اون بچه رو ول کن بیا ببین چی برات ساختم

حامد موشک کاغذی نیما رو بهش دادو به سمتم اومد

حامد-یه تیر کمون

-اوهوم

-تا حالا چیزی شکار کردی؟

-آره

-چی؟

-آهو

-راست می گی؟

زدم تو سرشو گفتم:نه و ادامه دآدم وای من چه پسر شیرینی ام!!

حامد دماغشو جمع کردوگفت:بی نمکی نه شیرین

-خیلی بی ذوقی پسر به این باحالی تا بحال دیده بودی؟

-تو اولیشی

دماغشوکشیدمو گفتم:می دونستم غیر اینم چیزی نبود که بگی

حامد-من برم درسامو واسه فردا آماده کنم

-کمک خواستی هستم

-ممنون آقا مهرشاد

- داری میری درم باز بذار. بذار هوای اتاقم کمی عوض شه

باید حالا چیکار می کردم؟شونه هامو با بی قیدی بالا انداختمو گفتم می خوابم!اما

زودی منصرف شدمو تصمیم گرفتم کمی به نوشتن کتاب باقی مونده وداغونم برسم دوست داشتم

وقتی تمومش می کنم همه ی دنیا صدامو بشنوه می خواستم بترکونم می خواستم فریاد بزنم

اما دهنمو بسته بودن

سررسیدم رو که توش کتابمو می نوشتم باز کردمو دوباره به عمق کلمات از پیش نوشته شدم

رفتم

زمان به تندی گذشت مثل همه ی وقتایی که به زمان نیاز داری ودیگه زمانی وجود نداره

وباصدای حامد که می گفت شام حاضره دست از کار کشیدم

بدنم گرفته بود دوست داشتم برم دوش بگیرم اما نمی خواستم بعدا تنهایی غذابخورم

.لباسامو مرتب کردمو روبروی آینه ایستآدم .پریشب برای دریا خواستگار اومده بود آقا

فرخ مردد بود اما اون پسر به دل مینو خانوم نشسته بود.پشت سر هم آه می کشم چون اگه

منم خوب بودم می تونستم دریا رو تا ابد پیش خودم نگه دارم .از جلوی آینه کنار رفتمو

بغضمو که هیچوقت تبدیل به گریه نشده بود فروخوردم .فضای شام صمیمی تر از روزای دیگه

بود می دونستم دریا جواب مثبت داده .خوبه تو این مدت یاد گرفتم نذارم دلم عاشق

و سرکش بشه و فقط در حد خوشم اومده است

بعد از شام آقا فرخ شیرینی بهم تعارف کردو صورتمو بوسیدو گفت تو باعث این همه خوشبختی و خوشحالی خونواده ما شدی .تو آدم با برکتی هستی!

ازش تشکر کردمو بعد از اینکه گفته اختیار دارین بهش تبریک گفتم و بعدش گرم صحبت شدیم

.دوست داشتم به دریا هم تبریک بگم و بهش بگم اگه هر نیازی داری من مثل حامدم بهم بگو تا کمکت کنم اما نمی شد اون خجالتی و سر به زیر بود

********

بالاخره تصمیم گرفتم برگردم اونم بخاطر اصرارای مکرر سانازو بازگشت بابا

ازاسپانیا.اون روز صبح اینقدر حالم بد بود که احساس می کردم نمی تونم رانندگی کنم

قرار بود 7 صبح راه بیفتم تا ساعت 11 خونه باشم اما به خاطر حالم 7 صبح به 3 بعد از

ظهر موکول شد کمی به تاریکی هم می خوردم البته اینم صفایی داشت .هر جوری بود به آقا

فرخ پول دآدمو یکی از عابر بانکامو دآدم بهش تا هر ماه که براش پول می ریزم بتونه

راحت پول بگیره.می دونستم که به مامانم رفتمو احساسی کار می کنم اما می خواستم ویلا

رو به نامشون کنم شاید اینجوری بهشت می رفتم.البته می دونستم که بهشت رو به بها می

دن نه بهانه

 

فصل چهارم

بابا اومده بود با یکی از دوستاش .آقای کامران رستگار .به همراه دخترشو همسرش اومده

بودن خونمون .تو ایران هیچ کس رو نداشتنو قرار بود مدتی با ما باشن .من اما حوصله

ای نداشتم .آدم وقتی می خواد به چیزی نپردازه انقدر کیس مناسب دورو برش پر میشه که

نمی دونه چی کار کنه .نفس دختر آقای رستگار درست همون کسی بود که می خواست قفل آهنی

قلبمو بشکنه .دختر خواستنی و خوش چهره ای که سعی می کرد ایرانی حرف بزنه اما نمی

تونست ومامان باباش دائما ترجمه می کردن

آقا کامران-مهرشاد جان شنیدم نجوم می خونی.علاقه داشتی؟

-بله آقا کامران .وگرنه نجوم تو ایران کاروباری نداره

نفس کمی حرف زدو من با حالت استفهامی رومو به سمت آقا کامران کردم که چی می گه

آقا کامران خندیدو چیزی بهش گفتو در ادامه گفت:می گه مهرشاد خیلی بامزه حرف می زنه

و اینکه گفت تو چی گفتی که من بهش گفتم

به نفس لبخند زدمو چیزی نگفتم نمی دونم تو کشورشون این حرفو به چه کسی می زنن .به

یه خل وچل .به کسی که دوسش دارن یا به یه بچه!

مهدیه خانوم مامان نفس با ساناز خیلی جور شده بودو دائما باهم می خندیدن بالاخره

سانازو مهدیه خانوم از جاشون بلند شدنوو باهم به سمت اتاق ساناز رفتن.خوش به حالشون

چه دل خرمی دارن اینا.اما نفس به جای اینکه بره وبا سانازو مادرش همکلام بشه گیر

داده بود به من .18 سالش بود مطمئنا اگه می تونست باهام حرف بزنه ازبس حرف می زد کله مو می خورد.شیطنت از سرو روی خوشگلش می بارید.با لبخندو چشمای پر از شرارت بهم نگاه می کردو سرشو تکون می داد.باباو آقا کامران کلا پا شدن رفتن تو حیاط تا بابا درخت قدیمی خونمونو به آقا کامران نشون بده!

عجبا.حالا نیست من انگلیسیم خوبه همش دستو پاشکسته تو ذهنم جمله می چیدم تا بهش یه

چیزی بگم .بالاخره به ظرف میوه اش اشاره کردمو گفتم بخور

انگار منتظر این حرف من بود چون از رو مبلش بلند شد و اومد کنارم نشست و یه چیزی گفت که نفهمیدم دوباره تکرار کرد بازم نفهمیدم این بار با خنده برام پانتومیم رفت تا اینکه فهمیدم میگه من شبا میوه نمی خورم

منم به ایرانی گفتم اما من می خورم طبق معمول سلیقه م یه پرتقال برداشتمو مشغول قاچ

کردنش شدم .دقیق شده بود روکارایی که دارم انجام می دم .یه قاچ برداشتم بهش تعارف

کردم وقتی دستشو به علامت نفی تکون داد خودم با ملچو مولوچ خوردم .اینقدر با ولع می

خوردم که هی آب دهنشو قورت می داد وقتی تموم کردم اشاره کرد که می خواد پرتقال بخوره

.منم گفتم لازم نکرده .

منظورمو نفهمید با لبخند خواست پرتقال برداره که من نذاشتم .دوباره خاست برداره که

بازم نذاشتم نمی دونم چی گفت شاید فحش داد اما محکم زد تو شونمو روشو ازم برگردوند

فکر کرد شاید من بهش پرتقال می دم اما من کل پرتقالا رو از تو دیس و بشقابا جمع کردمو ریختم تو سبد چوبی رو میز انتهای سالنمون .سبدم با خودم بردم آشپزخونه و رو میز گذاشتم آخیش دلم خنک شد

خواستم از آشپزخونه بیام بیرون که دیدم جلو راهم ایستاده .زبونمو براش درآوردمو

گفتم:حال کردی؟؟

برگشت یه چیزی گفتو موهامو کشید

-اه نکن فکر کردی اینجا خارجه که راحت بهم دست می زنی ؟

فکر کنم فهمید طلبکارانه و با حالت دعوا این حرفو بهش زدم چون دوباره موهامو

کشید و با عصبانیت زیر لب یه چیزی گفت و رفت حیاط پیش بابا اینا

فصل پنجم

یه هفته از بودن خونواده ی آقای رستگار تو خونمون می گذشتو روز به روز به صمیمیتمون

افزوده می شد.این وسط من تنها مشکلم با نفس بود که با چشماش قلبمو آتیش می زد.جدیدا

با نهال و فرنوش دوتا دختر عموهام دوست شده بودو اشکانم تندتند میومد خونمون.کنار

امیرسجاد نشسته بودمو مثلا داشتم به صحبتاش گوش می کردم

امیرسجاد-مگه نه مهرشاد .نظرتو چیه؟

-چی؟

-خسته نباشی بنده داشتم گل لگد می کردم واسه جنابعالی

کمی فکر کردمو خواستم بحث رو عوض کنم به خاطر همین گفتم :امیر این تیشرتتو از کجا

خریدی خیلی بهت میاد

چشماشو ریز کردو شروع کرد به بررسی کردن سر من

-چته امیر -حالت خوبه ؟سرت ضربه ندیده؟

-واسه چی؟

-واسه اینکه این تیشرتو بابات چند وقت پیش جلو چشم خودت به من هدیه داد سوغاتیمه

مهرشاد

عجب سوتی دآدم من .نفس حبس شده مو بیرون فرستآدمو گفتم : حال تو هم خوب نیست

پسر.آخه آدم میره موهاشو رنگ کنه؟؟ اونم شرابی

-هووی خب بهم میاد

-دلیل نمی شه چون بهت میاد بری از این کارا کنی .تو الآن دامآدمونی می خوای خاطرخواه

جمع کنی؟

امیر سجاد که فهمیده بود شوخی می کنم گفت:جدا بده؟ خودت رو نمی گی هر مدل مویی مد می شه میری همون سمت

-نه ولی خب اگه سنت به سی رسید دیگه از این کارا نکن .من خب مجردمو تنوع طلب.

تازه کی موهامو رنگ کردم ؟

-خب ما که مثل تو خدادادی چشم در نمیاریم باید به خودمون برسیم دیگه

-من کجا چشم در می ارم پسر به این خوبی ام

-اه اه چه از خود متشکری تو مهرشاد.

صدای زنگ خونه بلند شد می دونستم اشکان ودخترا برگشتن .من نمی دونم این پسرعموی من

خونه زندگی نداره ؟ گفتیم آقا کامران اینا اینجا بموننو هتل نرن نگفتیم پشت بندش

خونمون مهمان سرا بشه که

اشکان-به سلام امیرجون .اشکان لپمو کشیدوگفت:چطوری مهرشاد

بهش دهن کجی کردموچیزی نگفتم

همین طور که بدون اینکه به صفحه ی گوشیش نگاه کنه اس ام اس تایپ می کرد با چشمو ابرو با امیر سجاد حرف می زد

-سرت شلوغه اشکان جون لازم نیست دخترارو ببری بگردونی .نهال وفرنوش که ماشین دارن

.بنزینم نبود من می دم بهشون

اشکان نیشش باز شدو گفت:نه واسه بعضی ها وقت دارم

می دونستم منظورش نفسه

رو کرد به امیرسجادوگفت:واقعا تیکه ای یه ها.من موندم اون خارجی ها چطور ولش کردن

امیرسجاد-از کجا می دونی ولش کردن؟

-باهام دوست شه یه لحظه هم دست از سرش برنمی دارم

نیشخند زدمو رو بهش گفتم:البته کوپنت که تموم شد می ری سراغ بعدی

خندیدو گفت:ما اینیم دیگه

اه اه چه بدم میومد از قیافه ی ساسی مانکنیش .همیشه عقم می گیره ازش .نمی دونم چه

جوری خودشو تو آینه می بینه

با سروصدای دخترا که وارد سالن شدن سکوت کردوبا نگاهی که مثلا شیفته وعاشق بود به

نفس چشم دوخت .حوصله نداشتم با این کاراش به قلبم چنگ بزنه و اعصابم بهم بریزه

.بعد از یه سلام کوتاهی که به هر سه تا دختر کردم از جام بلند شدم و به سمت اتاقم

رفتم.لحظه شماری می کردم تا اشکان اینا شرشونو کم کننو برن .ازبس از حرص لبامو گاز

گرفته بودم لبام باد کرده بود.رفتم سمت آینه و به صورتم خیره شدم.یعنی من می

خواستمش؟یعنی عاشق شده بودمو باید این راز رو درون خودم نگه می داشتم؟موهای مشکیمو که رو چشمام ریخته بودن کنار زدم .چشمای آبیم از غم تیره تر شده بود و رنگ صورتم از ناراحتی و فشار به زردی می زد رومو از آینه گرفتم و رفتم سمت تختمو طاق باز روش خوابیدم

نمی دونم چقدر گذشت که با دستای کسی که رو صورتم می کشید چشمام باز شد.مثل برق گرفته ها شده بودم چون صاحب اون دستا کسی نبود جز نفس

خیز برداشتم و رو تخت نشستم و با چشمای باز بهش خیره شدم .چیزی نداشتم که بهش بگم .اگه می گفتم هم نمی فهمید مثل آدمی که خلافی مرتکب شده باشه کز کرده بود به دیوار.من دوسش داشتم اینو مطمئن بودم اما اون.نه امکان نداشت .امکان نداشت دوستم داشته باشه

.سرمو بین دستام گرفتمو تندتند نفس کشیدم.حالم داشت بد می شد.اسپریمو جوری که نبینه

برداشتمو فوری به سمت دستشویی اتاقم رفتم.

صدای در زدناش می اومد.چشمام سرخ شده بود. در دستشویی رو باز کردمو اومدم بیرون.به

انگلیسی گفت :ببخشید که ناراحت شدی

سرمو تکون دآدمو گفتم:نه من ناراحت نشدم

شروع کرد به گریه کردنو خودشو انداخت تو بغلم .نمی دونستم چیکار کنم؟ منم بغلش کنم

یا از خودم جداش کنم؟ هیچ کاری نکردم گذاشتم خودشو خالی کنه بعد از چند لحظه سرشو

از رو سینه م برداشتو با لهجه ی قشنگی و به سختی به فارسی گفت:مهرشاد من دوستت دارم

عاشقتم

باورم نمی شد ازش فاصله گرفتمو گفتم:نه

چشماش پر از آب شدو به انگلیسی گفت:خواهش می کنم اگه دوستم نداری هم نگو .بذار

باهات باشم .بذار پیشت باشم من بی تو می میرم

به حرفش اعتنایی نکردم در حالی که نفس نفس می زدم به سمت پنجره اتاقم رفتمو درش رو

باز کردم و گفتم:بقیه کجان؟

گفت:نیستن

گفتم:کجا رفتن

گفت:ساناز رفته خونه امیر. بابا اینا هم رفتن بیرون بگردن

خسته شدم از بس انگلیسی گفتم با زور گفتم :تو چرا نرفتی؟

گفت:بهانه سردرد آوردم

دیگه نمی دونستم چی بگم اون شروع کردو گفت: بذار تو این یه مدت حسرت به دل نمونم

نمی دونستم منظورش چیه .تنها چیزی که می دونستم این بود که اونا بعد از عید می رفتن

.امروز 21 اسفند بود.وقت زیادی برای با هم بودن نبود اما اون می خواست اجازه بدم که

تو این مدت باهم باشیم ومن می دونستم که خودمم دلم می خواد اما نمی خواستم عاشق ترش

کنم .نمی خواستم خودم عاشق تر بشم .نمی خواستم بدونه که منم دوسش دارم .اما می

دونستم که ما می تونیم تو این مدت با هم باشیم من از خدام بود.قلبم می گفت آره مغزم

می گفت نه .اما من از خدا معذرت خواستمو با مغزم جنگیدم .بعد از کمی مکث گفتم :قبوله

لبخند رو لباش نشستو با خوشحالی پرید بالا .تو دلم گفتم انگار تحفه ام حالا .همونجور

روبروی هم ایستاده بودیم که دیدم نفس زیر زیرکی بهم نگاه می کنه و سرشو به راست خم

کرد.خندم گرفته بود.سرمو انداختم پایینو خواستم اذیتش کنم .مثل همیشه که تخس می شدم

.می دونستم که پایبند به مسئله محرمو نامحرم نیستم فقط گاهی برای اذیت اینو اون می

گفتم دست نزن گناهه .نفس منتظر بود من عکس العملی نشون بدم اما من خیال نداشتم کاری

کنم

با حرص اومد جلوم ایستادو گفت:مهرشاد

لبخندمو خوردم و با بی تفاوتی بهش نگاه کردمو گفتم:چیزی شده؟؟

دستمو گرفتو منو به سمت آینه قدی اتاقم بردو کنارم ایستاد.تصویر منو نفس تو آینه

افتاده بود با دیدن این تصویر لبخند رو لبم نشست ما به هم می اومدیم .اما چه حیف...

نفس دستمو دور کمرش حلقه کردو به طرفم برگشت دستمو از رو کمرش برداشتم .اخم کردو

دوباره این کار رو تکرار کردو خودش رو بهم چسبوندو سرش رو رو سینه م گذاشت .دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم محکم تو بغلم گرفتمشو موهاشو بوسیدم.هر دومون غرق لذت بودیم باورم نمیشد این قدر آرامش به دست بیارم یه دفعه یاد دردم افتآدمو بغض کردم.دستام شل تر شد به حدی که کلا آزاد شد.نفس سرشو بالا آوردو با چشمای شیطونش بهم نگاه کرد.کم کم چشماش رنگ غم گرفتو گفت:نمی دونستم اذیت می شی

دستمو رو لبش گذاشتمو گفتم:نه موضوع چیز دیگه س

همونطور دستمو بوسی دو بعد دستشو انداخت دور گردنمو سرمو به سمت پایین کشیدو به چشمام زُل زدو به اسپانیایی چیزی گفتو مشغول بوسیدن لبهام شد.

غرق لذت بودیم اما دیگه نمی تونستم نفس بکشم .صورت نفسو عقب کشیدمو خودم نشستم

همونجا رو فرش.نفس از این کار من ناراحت شده بود اما چند لحظه بعد مثل اینکه

فهمید مشکل نفس تنگی دارم.شروع کردم به سرفه کردن اونم پشت سر هم و متداول.نفس گریه می کردو دور خودش می چرخید بالاخره بهش اشاره کردم که از تو کشوم اسپریمو بیاره

وقتی اسپری زدم بهتر شدم اما هنوز به خاطر سرفه های وحشتناکم از چشمام اشک

میومد.حال نفس از من بدتر بود.برای اینکه ناراحت نشه گفتم چیزی نیست

گفت:آسم داری؟

چیزی نگفتم سرمو تو بغلش گرفتو بعد از چند لحظه پاهاشو کشیدو سرمو رو پاهاش گذاشت .یاد مامانم افتادم همیشه حسرت اینو داشتم که سرمو رو پاهاش بذارم چشمامو بستم تا احساس کنم سرم رو پاهای مامانمه .نفس انگشتاشو لای موهام فرو می بردو نوازشم می کرد.حس خوبی بود حسی که تجربه ش نکرده بودم .هیچوقت نمیدونستم تا این اندازه تشنه ی محبتم

.بی مادری هم بدتر از نامادریه .شاید نامادری خوب در بیاد و به آدم برسه و محبت کنه

اما بی مادری هیچوقت به آدم محبت نمی رسونه

سرمو از روپاهای نفس برداشتمو سرجام نشستم .چشماش پر از غم بود.دلش برام سوخته بود

نمی خواستم نسبت بهم ترحمی داشته باشه .از جام بلند شدمو دستمو به سمتش دراز کردم

.دستمو گرفتو از جاش بلند شد

فصل ششم

فکر می کردم بودن با نفس منو به آرامش می رسونه اما اوضاعمو بدتر کرده بود .من خیلی

بیشتر از اون که فکرشو بکنم بهش وابسته شده بودمو نبودش برام سخت بود. .فکر نمی کردم نفس اینقدر مهربون باشه زندگیم رو عوض کرده بود وقتایی که می نشستم تا کتابمو بنویسم کنارم می نشستو میوه برام قاچ می کردو باهم می خوردیم .بابام و ساناز اینقدر از رابطه

ی منو نفس راضی بودن که کلا مشهود بود البته اونا نمی دونستن منو نفس همدیگه رو

بوسیدیم یا بغل کردیم. اونا از رابطه اخلاقیمون که مهربون شده بودیم راضی

بودن.پدرو مادر نفس هم کوچکترین ناراحتی مبنی بر اینکه نفس زیاد میاد تو اتاق من نمی

کردنو انگار براشون عادی شده بود.نمی دونم چرا حس می کردم بابام می خواد راجع به

نفس باهام صحبت کنه به هر صورت من هر بار فرار می کردمو نمی ذاشتم حرف بزنه .فردا عید

می شد.

یه سال نوی متفاوت برای من می شد این بار قلبم مهمون داشت و نمی خواست مهمونشو بیرون

بندازه

به ساعت نگاه کردم 12 نیمه شب بود و خوابم نمی برد.ضربه های آرومی به در اتاقم

خورد.نمی دونستم کیه اما اگه نفس بود خیلی دیوونه بود

آروم قفل در رو باز کردمو دیدم که نفسه .فوری اومد تو اتاقو نفس حبس شده شو بیرون

داد

-نفس دیوونه شدی؟ریسک بزرگی کردی .چی کارم داری؟

-خوابم نمی بره بیا بریم تو حیاط آخرین شب این سالو دعا کنیم

-دیوونه برو اتاقت زشته .اگه ببیننمون بد میشه

- فقط همین یه بار

- نه برو اتاقت بخوابو الکی بد ناممون نکن

-خب ما که نمی خوایم کاری کنیم میریم تو حیاط حرف می زنیمو برای سال جدیدمون دعا

می کنیم

-همین که گفتم

-تو اصلا منو دوست نداری

-نفس خسته شدم. اینقدر انگلیسی حرف زدم تو زبان فول شدم به خدا.بابا برو بگیر بخواب

با حالت قهر لباشو جمع کردو بهم اخم کرد

خدا رو شکر بهش بر خورد.هنوز جمله ی بعدی تو ذهنم ساخته نشده بود که محکم در اتاقمو بستو

رفت

خوابم که نیومد هیچ .بدتر اگه میخواست بیادم دیگه پرید.اینم کنترل اخلاقی

نداشتا.رو تختم نشستمو بدون اینکه لامپ یا چراغ خواب رو روشن کنم به پنجره م چشم

دوختم .یعنی تهش چی میشد؟اگه می رفتم نفسو چی می کردم؟نباید می ذاشتم وابسته تر

بشیم.باید شروع نشده تمومش می کردم.اون که نمی دونست دوستش دارم پس بهترین کار بی

توجهی و بد رفتاری باهاش بود

****

ساناز-مهرشاد خفه نشی الهی .اون شیرینی هارو بذار رو سفره هفت سین

مهدیه خانوم –سانی جان اینقدر حرص نخور خب بذار بخوره

-مرسی مهدیه خانوم .مگه اینکه شما هوامو داشته باشی

ساناز-تموم کردی شیرینی هارو .ای خدا من امروز از دست تو دیوونه شدم

باباو آقا کامران که با صدای ساناز به سمت آشپزخونه میومدن با تعجب به من نگاه کردن

بابا-چی شده سانی

ساناز-بابا این پسرت منو کشته

-وای چه دختر کشی ام من!!!

سانی-مسخره .منظورم چیزه دیگه ای بود

-حالا هر چی مهم کلمه کشته بود

بابا-حرفتو بزن سانی جان

ساناز-جرم اولش اینه که با قیچی رو سبزه هایی که خریده بودمو خراب کردو کوتاهشون کرد

آقا کامران-اشکال نداره عمو جون یکم کوتاه کرده دیگه

سانی جیغ کشیدو به سمت انتهای آشپزخونه رفتو سبزه رو آورد و گفت: این یکم کوتاهه؟؟؟

این اصلا قد سبزه هاش اندازه نصف بند انگشت منم نمی شه .گندماش تابلو شده

-خب موهاشو کوتاه کردم رشدش خوب بشه

بابا اینا که کلا می خندیدن اما ساناز حرص می خورد

آقا کامران- چه پسری داری که دست گل به آب می ده مهران جان

بابام خنده شو قورت دادو گفت: این گیرش به ماهی هایه سر سفره هفت سینه .اصلا علاقه

خاصی به اذیت کردن ماهی ها داره شانس آوردید بلایی سر اون زبون بسته نیاورده

ساناز در حالی که لبشو گاز می گرفت گفت: چه خیال خامی داری بابایی .دیروز اون ماهی

یه رو سر به نیست کرد فکر می کنی امیر سجاد کجاست؟

مهدیه خانوم-کجاست؟

-رفته هم ماهی بخره هم سبزه

بابا- مهرشاد حالا ما هی حرف می زنیم تو هم بخور سانی جان بگو امیر تا نرسیده

شیرینی هم بخره

از جام بلند شدم و گفتم: خب صبحونه نخوردم گشنم بود

سانی-کارد بخوره تو اون شکم نداشته ت

از آشپزخونه اومدم بیرونو دیگه صبر نکردم چیزی بگن خب چی کار کنم دوست دارم دیگه.یه

ساعت دیگه سال تحویل می شد هنوز آماده نبودم .به سمت اتاقم دویدم و فورا پریدم تو

حموم .می دونستم این کارام همش بازی یه .می خواستم به مامانم فکر نکنم .به مامانی

که خیلی دوسش داشتم .دوست داشتم اگه شیطنت می کنم مامانم دعوام کنه یا نصیحتم کنه

اما افسوس که هیچ وقت آدما اون جور که باید به دوست داشتناشون نمی رسن .نفسو دوست

داشتم اما نه به قدر مامانم .دوست داشتم برم پیشش .من اونو هیچ بار ندیدم اما راجع

بهش خیلی چیزا شنیدم.نمی دونم چقدر طول کشیده بود حمومم که صدای در حمومم بلند شد

.سانی بود

سانی-دییووونه عیدت مبارک

شامپو از دستم افتاد داد زدم چی؟؟

-عید شد دیگه .تو عین دنگلا تو حموم بودی

اه .یه بار نشد سر سفره هفت سین کنارشون بشینم .هر سال یه اتفاقی افتاده بود.یه سال

برای اینکه سر مزار مامانم باشم تو جاده بودم یه سال به خاطر تصادف تو بیمارستان

بودم .یه سال در اتاقم خراب شده بود تو اتاق گیر کرده بودم و خیلی اتفآقای دیگه که

مانع بودنم می شد .اما چه جالب هر بارش به یاد مامانیم بودم

از حموم در اومدمو لباسای نوام رو پوشیدم و موهامو به سبک جدید درست کردم .دیگه که

سال تحویل شده بود چه فرق می کرد زود برم پایین یا دیر

همه تو سالن نشسته بودنو گل می گفتنو گل می شنویدن خوش به حالشون .من که مجبور بودم

الکی خوش باشمو الکی شوخی کنم مثل همیشه .واقعا خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر

است .من باید ظاهرمو همیشه شاد نشون می دآدمو دردامو پنهون می کردم .آخ اگه بابا

اینا می دونستن من چمه

-سلام عیدتون مبارک

به سمت آقا کامران رفتمو باهاش روبوسی کردم بعد از اون رفتم سمت بابا و بعدش سانی

و بعدش امیرسجاد .دیگه با مهدیه خانومو نفس روبوسی نکردم .می دونستم نفس بخاطر دیشب

باهام قهره .اما اینطوری بهتر بود درد من که درمون نمی شد مگه به معجزه .اونم حالا

معجزه چی بشه که برای من اتفاق بیوفته

-عیدی هارو رو کنید دیگه خسیسا

آقا کامران-به به مهرشاد جان لقب جدید بهمون می دی؟

-اختیار دارید تا وقتی عیدی منو ندید همون لقبتونه

بابا-عیدی سانی و نفس وا میرو دادیم تو نبودی گیرت نیومد

-ا بابا شوخی نکن یاالله بده بینیم

آقا کامران رو به مهدیه خانوم گفت: مهدیه جان عیدی این گل پسر رو بده تا آبرومونو

نبرده

مهدیه خانوم فنجونه نصفه ی چایشو گذاشتو رفت تا عیدی منو بیاره

-دیگه ؟؟بقیه چی؟؟ بابا!!!

-عجبا .بیا بگیر عیدیتو بچه که منو رسوا کردی

تراولا رو از دست بابام گرفتم و گفتم:چاکریم

سانی-چی شده طرز حرف زدنت عوض شده ؟

-همین جوری

بالاخره وقتی عیدی ها رو گرفتم راضی شدمو حمله بردم به آجیلا ..من جمله فندق

**

فصل هفتم

چقدر شهر ما با اینجا فرق داشت.شهر ما هنوزم آثار جنگو داشت اما اینجا انگار جنگی نشده بود.شهر ما پر از نخلای خرما بودو اینجا پر از آسمون خراشا.راننده تاکسی به سمت آدرسی که داده بودیم می رفت و دائما زیر لب به ترافیک و دودو دم شهر ناسزا می گفت!حسام اما با آرامش دیکشنری ایتالیاییشو درآورده بودو تندتند لغت حفظ می کرد.

حسام-حنانه چیه چرا زُل زدی به من؟

-عیب داره آدم به داداشش زُل بزنه ؟

-نخیر

راننده تاکسی –بفرمایید رسیدیم

در ماشینو باز کردمو با شوق پایین اومدم.باورم نمیشد بالاخره اومدم خونه ی خاله

جونم.چقدر دلم برای سانازو مهرشاد تنگ شده بود.

-حسام زنگو زدم زود باش دیگه

حسام-حنانه خیلی روداری بیا حداقل چمدونتو بردار

با اخم به سمت چمدونم رفتمو رو زمین کشیدمش .در خونه باز شدو ساناز بدوبدوبه سمتمون

دوید

ساناز-وای حانی چه بی خبر اومدید. خوش اومدید بچه ها

با ساناز روبوسی کردمو به همراهش به سمت ساختمون خونشون که نمای آجری داشت رفتیم

حسام-سانی خانوم نامزد کردی خوشگل تر شدی ها

سانی-راس می گی حسام؟

-شوخی می کنه حسام. تو جدی نگیر

ساناز بهم چشم غره رفتو خواست حرفی بزنه که عمو مهران و امیر و یه خانومو آقای غریبه اومدن سمتمون.پس مهرشاد کجاست!!

با همشون عید دیدنی کردیمو رفتیم داخل خونه.سبک و چیدمان خونه مثله همیشه به روز شده بودو سلیقه ی سانی توش به چشم می اومد

عمو مهران-خوش اومدید بچه ها.مامان بابا کجان

-عمو جون اونا مسافرت بودن .ما رو عید تنها گذاشته بودن ما هم تصمیم گرفتیم بیاییم اینجا

عمو-خیلی خیلی خوش اومدید

امیرسجاد-حسام از شرکتت چه خبر ؟رو به راه شد؟

-فعلا که آره تا ببینم چی میشه

آقا کامران-اوایلش سختی داره اما بعدش خوب می شه .البته با سعی بسیار

حسام –بله حق با شماست

وای چرا کسی نمی گه مهرشاد کجاست .دارم می میرم از دونستن جواب این سؤال.اینام که همش چرندیات خودشونو می گن.

حسام به خیارش نمک زدو گفت: اگه کارمندام با دلو جون کار کنن که خوبه اما احساس می کنم این طور نیست.ا راستی مهرشاد کجاست

نفس حبس شدمو بیرون دآدمو تو دلم داداش خودمو دعا کردم .خدا خیرت بده اینا که چیزی

نمی گن

ساناز-با نفس دختر آقا کامران رفتن فدک

نه.یعنی مهرشآدم نامزد کرد!! امکان نداره یعنی بی خبر؟ چقدر خوش خیال بودم من.

حسام-بی خبر عمو مهران؟؟

عمو-چی بیخبر

-نامزدی مهرشاد دیگه

نیش همه باز شد که سانی گفت:نه بابا چه نامزدی ای .فقط باهم رفتن بگردن

آخیش .الهی قربونت برم سانی جونم.اصلا واسه چی با دختره رفته بیرون؟من

مهرشاد رو میشناسم حتما دلش پیشش گیره

کلا دمغ شدم و پسته رو نخورده دوباره گذاشتم تو ظرف آجیل

ساناز-حنانه چیه کم حرف شدی تو؟

-کی من؟نه بابا خیلی خسته ام

مهدیه خانوم-ساناز جان حنانه خانوم و ببر تا استراحت کنه

از مهدیه خانوم تشکر کردمو به دنبال سانی از پله ها بالا رفتم

ساناز-چی می کنی دختر ازدواج نکردی؟

چپ چپ بهش نگاه کردمو گفتم :بی خود سن ازدواجو پایین نیار.من هنوز بیست سالمه وخیلی

بچه م

-اوووه.گربه دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف پیف بو می ده

رو تخت نشستمو گفتم:اون گربه س.نه من که می تونم آمار خواستگارامو بهت بدم.سن ازدواج باید برای یه دختر 25 سال باشه

-نه بابا

-بله بابا.اگه دختر درستو حسابی و تحصیلکرده باشه باید سن ازدواجش این باشه

-اووه بابا کم آوردم من بگیر بخواب

ساناز در اتاقو بستو رفت.چقدر دلم براش تنگ شده بود همیشه سر این مباحث با هم بحث

داشتیم.نگرشامون کلی باهم فرق می کرد.ساناز وقتی فوق دیپلمشو تو کامپیوتر گرفت دیگه

ادامه نداد و ازدواج کرد اما من هنوز که هنوزه راسخم تا روانشناسی رو تا تهش برم .چهره ی دلنشین مهرشاد جلوی چشمامو گرفت و منو به آرومی به خواب برد

نمی دونم ساعت چند بود که با صدای ساناز از خواب بلند شدم

-پاشو دختر کوه که نکندی حالا خوبه هوایی اومدی

-آخ

انتشار : ۳۱ شهریور ۱۳۹۴

به کام و آرزوی دل | شاذه


به کام و آرزوی دل | شاذه

نام رمان: به کام و آرزوی دل (http://moon30.blogsky.com/1390/05/15/post-182/)

نویسنده: شاذه

منبع: moon30.blogsky.com

به نظرم آدمهایی که حضور ذهن خوبی دارند، تو زندگی خیلی موفق تر هستند. همینطور

آدمهایی که قبل از حرف زدن یا عمل کردن، فکر می کنند. خب راستش من جزو هیچ کدام از

این دو گروه نیستم و اصلاً نمی دانم اگر بودم الآن کجا بودم.

نمی دانم باید از کجا شروع کنم. از بچگیهایم و زندگی چهار نفره ی معمولی مامان و

بابا و من و برادرم، یا فوت پدرم وقتی یازده ساله بودم و یا ازدواج مجدد مادرم به

اصرار زیاد فامیل وقتی چهارده ساله شدم. اصلاً از همه ی اینها بگذریم. الآن نوزده

ساله ام.

ناپدریم آدم خوبیست و سعی می کند همیشه به من و برادرم محبت کند. خودش هم یک پسر

دارد که تا حالا با همسر سابقش زندگی می کرد. اما مدتیست که همسر سابقش قصد دارد

دوباره ازدواج کند و پسرش که تقریباً همسن و سال منست قرار است با ما زندگی کند.

اما مامان خیلی ناراحت است. واقعاً برایش سخت است که من و احمد تو یک خانه باشیم.

ناپدریم این را درک می کند، اما کاری نمی تواند بکند. شوهر همسر سابقش هم مشکلی

مشابه دارد و به هیچ وجه حاضر نیست یک پسر هجده نوزده ساله با دخترهایش همخانه شود.

این وسط یک ناجی از راه می رسد و از من خواستگاری می کند. از این بهتر نمی شود!

مامان و آقاحمید خیلی خوشحالند. اصلان (اسمش خیلی مزخرف است:s) یک تعمیرگاه بزرگ

دارد. یا بهتر بگویم مال پدرش است. خب به عبارت ساده تر میشود شاگرد مکانیکی! فوق

دیپلم مکانیک است. مامان تحصیلاتش را قبول دارد. اما من حس خوبی ندارم.

آدم خوبیست. سالم است. رفیق باز نیست. تقریباً تحصیلکرده است. آنهم در مقابل من که

حتی دانشگاه هم قبول نشده ام. خانواده اش دوستم دارند و از خدایشان است عروسشان

شوم. همه ی اینها درست.

فقط روز خواستگاری او را دیدم. مهمانها عصر آمدند و صحبت کردند. بعد من و اصلان را

تنها گذاشتند تا کمی صحبت کنیم. بعد هم صحبتها گل انداخت و مامان برای شام نگهشان

داشت. مامان شام را آماده کرد و آقاحمید هم احمد را فرستاد از بیرون کباب و بستنی

خرید.

آخر شب که رفتند واقعاً تحملم تمام شده بود. به مامان گفتم به هیچ وجه حاضر نیستم

قبول کنم. اما مامان می گوید بچه سوسول هستم و بی خودی ایراد می گیرم و فکر می کنم

حتماً روزی شاهزاده ام سوار بر اسب سفید به دنبالم می آید. مرا ترکش می نشاند و به

قصر رؤیاها می برد.

نه واقعاً اینطور نیست. ولی از اصلان خوشم نمی آید. به کی بگویم؟

صبح روز بعد مامان ساعتها برایم حرف زد. از مزایا و محاسن زندگی با اصلان برایم گفت

و این که اگر با او ازدواج کنم دیگر نگران آینده ام نخواهد بود.

همین جمله کافی بود که رضایت بدهم. مگر کم ناراحتی به خاطر من کشیده بود؟ آن همه

سرکشی و اعصاب خوردی به خاطر فوت پدر و ازدواج مادرم در حساس ترین سنین زندگیم،

کافی نبود که حالا که داشت به آرامشی می رسید، بازهم عذابش بدهم؟ نه اینقدرها سنگدل

نیستم. مامان حتماً راست می گفت. خیلی زود به اصلان عادت می کردم و محبتش به دلم می

نشست. شاید... شاید هم می توانستم با کمی تلاش حرف زدن، غذاخوردن و لباس پوشیدنش را

کمی تغییر بدهم.

قبول کردم. خیلی زود قرار عقد را گذاشتند. پنج شنبه عصر. دقیقاً چهار روز وقت

داشتیم. با مامان رفتیم خرید. یک پیراهن پسته ای بلند و زیبا انتخاب کردیم. اما

خیلی چاق نشانم میداد. مامان مخالفتی نکرد. من هم دیدم برایم فرقی نمی کند که اصلان

و خانواده اش مرا چطور ببینند.

مامان گفت صورتم را زودتر اصلاح کنم که اگر بخواهد جوش بزند، تا روز پنج شنبه فرصتی

برای درمانش باشد. یک پماد هم داد که بعد از اصلاح بزنم. تا بحال دست توی صورتم

نبرده ام. راستش اصلاً تو این خطها نبوده ام. کاش می دانستم چکاره ام؟ نه اهل درس

نه آرایش. آشپزی و خانه داری هم در حد گذران بلدم. ولی ترجیح می دهم روزها رمان

بخوانم که به قول مامان نه بدرد دنیا می خورد نه آخرت.

برای اصلاح صورتم به دوستم رؤیا که دوره ی آرایشگری را گذرانده است، زنگ زدم. گفت:

فردا صبح نیستم. می خوای بعدازظهر بیا. ساعت سه خوبه؟

ــ ــ خوبه.

ــ ــ میشه دوشنبه. بذار یادداشت کنم.

ــ ــ آه چقدر سرتون شلوغ شده. منشی نمی خوای؟

رؤیا بلند خندید : شلوغ؟ نه بابا حواسم پرته. می ترسم یادم بره.

ــ ــ پیرزن مگه چند سالته؟

ــ ــ همینو بگو. تو هم که داری عروس میشی. فقط من موندم. مامانم دیگه باید یه خم

بزرگ بخره و ترشی بندازه.

به زور خندیدم. چقدر دلم تنگ شده بود. آرزو داشتم فردا نه به این بهانه، کاملاً بی

بهانه بروم پیش رؤیا و ساعتها فقط بگوییم و بخندیم. چقدر روزهای نوجوانیم دور به

نظر می رسیدند.

بعد از شام به اتاقم رفتم. تمام شب بدون لحظه ای خواب رفتن به سقف چشم دوختم. سعی

کردم زندگی آینده ام را کنار اصلان تصور کنم. اصلان با پیژامه ی گشاد و زیرپوش در

حال غذا خوردن و حرف زدن... وای خدا از فکرش حالم بهم می خورد. زندگی آن طرف حیاط

کنار خانواده اش. حتی اگر هیچ کاری به کارم نداشتند اصلاً خوشایند به نظرم نمی

رسید. هرچه تصوراتم پیشتر می رفت، بیشتر دلم می گرفت. نه هیچ راهی نداشت. نمی

توانستم.

یاد خاطره ای دور افتادم. عشق دوران نوجوانیم که باهم عهد بسته بودیم که ازدواج

کنیم. مگر چقدر گذشته بود از آن روزها؟ هنوز صدایش در خاطرم بود.

ــ ــ جواهرخانم از جواهرده! باید اونجا رو ببینی. من منتظرم. تو متعلق به اونجایی.

پیش پات رو جواهربارون می کنم.

اینها را روزی گفت که به خاطر بیکار شدن پدرش داشتند به موطنشان جواهرده برمی

گشتند. نمی دانم چرا پدرش این همه راه را به خاطر کار آمده بود. آنجا خانه و یک تکه

زمین کشاورزی داشتند. به هر حال آن روز انگار هردوی ما بزرگ شدیم. برای اولین بار

از آینده حرف زدیم و عهد کردیم که هر اتفاقی بیفتد، باز هم باهم ازدواج کنیم. هر دو

بغض داشتیم. من اشک می ریختم و او سعی می کرد قوی باشد و دلداریم بدهد. اما آخر به

گریه افتاد. چه وداع تلخی بود و چقدر سخت از هم جدا شدیم.

باید با مامان حرف بزنم. باید برایش بگویم که هنوز هم دلتنگ مجید هستم و زندگی و

خوشبختیم کنار اوست.

ای خدا... کاش همه چیز راحت پیش برود. خدا کند عزاداری چیزی نباشند. خدا کند بفهمد

که چقدر مستاصل شده ام و مرا یک دختر سبک و بی وجود نداند.

نزدیک صبح بود که بالاخره خواب رفتم. وقتی بیدار شدم ساعت از یازده هم گذشته بود.

تعجب کردم. بعید بود مامان بگذارد تا این موقع بخوابم و بیدارم نکند. از اتاق بیرون

آمدم. می خواستم درباره ی مجید با او حرف بزنم، اما خانه نبود. در واقع نمی دانستم

چطور به او بگویم دلم هوای عشق واقعیم را کرده و می خواهم به دنبالش بروم. مسلّم

بود که اجازه نمی دهد بروم. اما چاره ای نداشتم. باید می رفتم. هیچ آدرس یا شماره

تلفنی از مجید نداشتم. باید خودم دنبالش می رفتم. حتماً الآن دانشجو شده بود و خانه

نبود. آخر درسش خیلی خوب بود. ولی خانواده اش بودند و همه مرا خیلی دوست داشتند. با

او تماس می گرفتند و باهم برمی گشتیم.

یادداشت کوتاهی برای مامان نوشتم: من به دنبال خوشبختی و عشق واقعیم میرم. نگرانم

نباش. برمی گردم.

کاغذ را تا کردم. نمی دانستم باید آن را کجا بگذارم. نمی خواستم خیلی زود آن را

ببیند. با تردید کشوی میز آینه ام را باز کردم و کاغذ را طوری که در دید باشد، در

آن گذاشتم. پشتش نوشتم: برسد به دست مادر مهربانم.

می دانستم کارم احمقانه است. ولی هرچه بود به ازدواج با اصلان و یک عمر حرص خوردن

ترجیح داشت. کمترینش این بود که مجید تیپ و قیافه سرش میشد و درسخوان هم بود.

سعی کردم وسایل ضروری ام را جمع کنم. یک کیف دستی بزرگ و جادار وسط اتاقم گذاشتم.

هی وسایلم را می گذاشتم و دوباره برمی داشتم. لازم بود که بارم سبک باشد. اما نمی

دانستم چی واجبتر است. چند دست لباس برداشتم. یک چتر، مسواک، حوله، دفتر وقلم برس،

کش مو و مقداری خرت و پرت دیگر. تمام پولهایم را هم برداشتم. زیاد نبود. ولی این سه

چهار روز را می توانستم به راحتی سر کنم.

دوباره کشوی میز آینه ام را باز کردم. نگاهی به کاغذ یادداشت انداختم و آن را سر

جایش گذاشتم. کشو را بیشتر باز کردم. شناسنامه و کارت ملی ام را انتهای کشو سمت

راست نگه می داشتم. هر دو را برداشتم. خواستم کشو را ببندم که متوجه ی یک کارت ملی

دیگر، درست زیر مال خودم شدم. یعنی چی؟

برش داشتم. مال برادرم جاوید بود. اینجا چکار می کرد؟ کارت ملی جاوید چند ماه بود

گم شده بود. حتی مامان می خواست برایش تقاضای المثنی بکند. کارت ملی را برداشتم و

به عکس جاوید چشم دوختم. جاوید پانزده سال دارد و هنوز صورتش ظریف و سفید است. خب

کمی هم به هم شباهت داریم. کارت را کنار صورتم گرفتم و توی آینه نگاه کردم. موهایم

را دم اسبی بسته بودم و بیشتر شبیه عکس جاوید به نظر می آمدم. فکری که به ذهنم

رسیده بود، لحظه به لحظه قوی تر و جدی تر می شد. کارت ملی را توی جیبم گذاشتم و

نگاهی به ساعت انداختم. حدود یک بعدازظهر بود. از ترس این که مامان برسد با عجله

وسایلم را جمع کردم. نگاهی به مقنعه ام انداختم. آن را توی کیف گذاشتم. کلاه بافتنی

به سرم کشیدم. کاپشنم را پوشیدم و کلاه آن را هم روی کلاه بافتنی کشیدم. خوب بود.

هوا اینقدر سرد بود که کسی به دختر بودنم شک نکند.

بیرون آمدم. نمی دانستم باید کجا بروم. به اندازه ی هواپیما که پول نداشتم. اتوبوس

بد نبود، ولی خب خیلی هم راحت نبود. قطار بهترین گزینه به نظر می رسید.

تا جایی که می دانستم قطارها عصرها حرکت می کردند. چند ساعت توی ایستگاه ماندن ممکن

بود ایجاد شک بکند. به طرف خانه ی رؤیا رفتم.

رؤیا با دیدنم با تعجب گفت: سلام زود اومدی. بیا. داریم نهار می خوریم. تو هم بیا

بخور بعد میریم به کارمون می رسیم. چه تیپی هم زده! حتمی مامانت خونه نبوده که با

کلاه بیرون اومدی.

فقط گفتم: نه نبوده.

ــ ــ این کیف چیه؟ چه همه وسیله داری!

حرفی نزدم. آرام وارد شدم. به اتاق کوچکی که دم در خانه بود و به آرایشگاه شخصیش

تبدیل شده بود، رفتم.

رؤیا گفت: بیا بریم نهار.

ــ ــ نه متشکرم. تو برو بخور. من همینجا منتظرت می مونم.

ــ ــ ای بابا چقدر تعارف می کنی! بیا دیگه.

ــ ــ نه ممنون. سیرم. تو برو.

رؤیا رفت و با یک سینی غذا برگشت. خندان گفت: دیدم تو که آدم بشو نیستی. حتماً باز

خجالت کشیدی بیای جلوی بابام اینا. نهار رو آوردم همینجا.

دروغ چرا؟ دعاگویش شدم. حسابی گرسنه بودم. در حالی که نهار می خوردیم گفتم: رؤیا می

خوام موهامو کوتاه کنم.

ــ ــ چقدر؟

ــ ــ کوتاه کوتاه. پشت گردنم سفید بشه.

ــ ــ دیوونه شدی؟ برای عروسیت می خوای چکار کنی؟

ــ ــ من نمی خوام عروسی کنم. یعنی با اصلان نمی خوام عروسی کنم.

ــ ــ چی داری میگی؟

ــ ــ کمکم می کنی؟

ــ ــ معلومه که کمکت می کنم. ولی می خوای چکار کنی؟

ــ ــ می خوام چند روزی گم و گور شم تا آبا از آسیاب بیفته.

با من و من گفت: فکر نمی کنم بتونم نگهت دارم. یعنی به مامان اینا چی بگم؟ مامانت

می دونه اینجایی. اول میاد سراغ مامانم.

ــ ــ پروفسور به این که نمیگن گم و گور! حتی به تو هم نمیگم کجا میرم. فقط می خوام

موهامو کوتاه کنی. اینجوری با کاپشن کلاه کمتر هویتم لو میره.

ــ ــ خودت می دونی می خوای چکار کنی؟

ــ ــ البته که می دونم. میرم خونه ی یه آشنا تو یه شهر دیگه. فقط موهامو کوتاه کن.

ــ ــ کار خطرناکی نکنی. راه خیلی دورم نرو.

ــ ــ خیالت تخت. من مواظب خودم هستم. موهامو کوتاه می کنی یا خودم بچینم؟

ــ ــ نه نه می کنم.

نگرانی از صدایش می بارید. حتی غذایش را هم تمام نکرد. برخاست و مشغول شد. پیش بند

دور گردنم بست و موهایم را با آب پاش نم کرد.

گفت: اسمتو باید میذاشتن طلا نه جواهر.

ــ ــ بچگیهام موهام تیره بود. ولی از همون موقع یه تیکه جواهر بودم.

خندیدم. رؤیا هم لبخند بی رمقی زد. نگاه نگرانش را توی آینه دوخت و پرسید: مطمئنی

که می خوای کوتاه کنی؟

ــ ــ آره بابا. یه خروار مو از زیر کلاه بریزه بیرون خیلی ضایعس!

دسته ای از موهای طلائیم را توی دستش گرفت و با ناامیدی گفت: موهات خیلی قشنگن.

ــ ــ همشون باشه مال تو. قیچی رو بردار.

آه بلندی کشید. موها را دسته دسته قسمت کرد و با چند گیره روی سرم بست. یک دسته را

آزاد گذاشت و پرسید: چقدر؟

ــ ــ تیفوسی.

ــ ــ چی داری میگی؟ نمی تونم اینقدر کوتاه کنم.

ــ ــ می تونی رؤیا. تو رو سر جدت اینقدر ناله و زاری راه ننداز. من خیلی وقت

ندارم. باید برم.

ــ ــ اول صورتتو اصلاح کنم؟

ــ ــ نه بابا. می خوای مثل آفتاب بدرخشم؟! من نمی خوام عروس شم. موهامو کوتاه کن.

یا قیچی رو بده به خودم.

ــ ــ خیلی خب.

یک جعبه آورد و گفت: دلم نمیاد موهاتو بیرون بریزم.

ــ ــ پوف... هرکار می خوای بکن.

دسته ای از موهایم را چید و با دقت توی جعبه گذاشت و بعد یک دسته ی دیگر.

ــ ــ هی زود باش. اینجوری تا صبحم تموم نمیشه!

رؤیا سعی خودش را کرد و بالاخره بعد از یکساعت، سرم را با وسواس شست و سشوار کشید و

مزد کارش را هم نگرفت.

بالاخره در حالی که نگران جا ماندن از قطار بودم، به سرعت در آغوشش کشیدم و

خداحافظی کردم. رؤیا با چشمانی اشکبار و نگرانی گفت: منو بی خبر نذار. خواهش می

کنم.

ــ ــ باشه. ولی قول نمیدم خیلی زود زنگ بزنم. اینقدر نگران نباش. خواهش می کنم.

ــ ــ مطمئنی اونجایی که میری منتظرتن؟ بهشون زنگ زدی؟

ــ ــ آره بابا! با آغوش باز ویتینگ فور می! خدافس.

ــ ــ خداحافظ.

تا سر کوچه دویدم. بعد آرام گرفتم و به خیابان نگاه کردم. ای خدا حالا کجا بروم؟

حتی نمی دانستم راه آهن کجاست!

جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم: دربست.

سوار شدم. پیرمرد راننده پرسید: کجا میری؟

ــ ــ راه آهن.

راه افتاد. بعد از چند دقیقه پرسید: کجا می خوای بری بابا؟

ــ ــ راه آهن.

ــ ــ اینو گفتی. از راه آهن کجا می خوای بری؟

ــ ــ هان؟ ها. خونه ی دوستم همون طرفاست.

ــ ــ پل راه آهن یا خود راه آهن؟

ــ ــ خود راه آهن. نزدیک ایستگاهن.

آهی کشید و گفت: خدایا همه ی جوونا رو هدایت کن.

با تغیر گفتم: الهی آمین! ولی اگه منظورتون منم می خوام شب خونشون بمونم. می خوایم

باهم درس بخونیم. فردا امتحان داریم.

از گوشه ی چشم نگاهم کرد و سری تکان داد.

نزدیک ایستگاه پیاده شدم. البته هنوز پیاده روی مفصلی داشت. کمی می دویدم و کمی راه

می رفتم. بالاخره رسیدم. نفس نفس زنان جلوی باجه رفتم و به زن مسئول گفتم: قطار

تهران رفته؟

سرش را از روی رمانی که می خواند، بلند کرد و گفت: نه. نیم ساعت دیگه حرکت می کنه.

با خوشحالی کارت ملی جاوید را درآوردم و در حالی که به طرف او می گرفتم، گفتم: یه

بلیط می خوام لطفاً.

نگاهی سرسری به کارت انداخت و گفت: نداریم.

ــ ــ یعنی چی نداریم؟

ــ ــ خب قطار پر شده.

ــ ــ یعنی حتی یه دونه جای خالی هم ندارین؟

سری به نفی تکان داد. سرش را از روی کتابش بلند نکرد. اینقدر عصبانی شدم که می

خواستم بگویم: اوهوی این کتاب رو من خوندم. آخرش پسره میمیره!

به جای حرف، مشت ملایمی روی میزش زدم و با ناامیدی چرخیدم. کارت هنوز بین انگشتانم

بود. داشتم به ترمینال فکر می کردم. آیا فرصتی بود که به اتوبوس برسم؟

صدایی شگفت زده پرسید: جوجه تویی؟

سر بلند کردم. سالها بود که کسی مرا جوجه صدا نکرده بود. مامانم خیلی بدش می آمد و

از وقتی که خیلی کوچک بودم نمی گذاشت کسی مرا به این لفظ بخواند. ولی این یک مورد

فرق می کرد. تا وقتی که هشت سالم بود و هنوز به خانه شان رفت و آمد داشتیم بهم جوجه

می گفت. و شاید از همان موقع او را ندیده بودم.

سیل خاطرات به ذهنم هجوم آورد. عمه جان فخام عمه ی مامان بود. یک پیرزن مهربان بود

و در سالهایی که من به خاطر دارم همیشه ویلچر نشین بود. خانه ی پسرش زندگی می کرد.

بین خواهرزاده و برادرزاده هایش، مامان را از همه بیشتر دوست داشت. مامان هم خیلی

به او علاقه داشت و زیاد به او سر می زدیم. من هم دوستش داشتم.

البته حالا که فکرش را می کنم به نظرم می آید بیشتر شیفته ی آن تنقلاتی بودم که

همیشه می گفت برایم نگه داشته است و صد البته آن مبلهای نرم که پریدن روی آنها مرا

به عرش می رساند و آن راه پله ی گرد بزرگ با پله های سنگ مرمر که روی میله های گرد

آهنی سوار شده بودند و بینشان فاصله بود. عاشق این بودم که چند پله بالا بروم و از

لای پله ها مامان و عمه جان را تماشا کنم. اما خیلی کم پیش می آمد به اینجا برسد.

چون مامان سریع مچم را می گرفت و نمی گذاشت اصلاً به طرف راه پله بروم. چه برسد به

این که بالا بروم و توی آن اتاقهای همیشه در بسته را ببینم.

یکی از آنها هم اتاق همین آقا بود که نوه ی عمه جان بود و همان موقع هم برای خودش

مردی بود، چه برسد به الآن که وکیل موفقی شده بود. وقتی خیلی شیطنت می کردم برایم

قلم و کاغذ می آورد که نقاشی کنم. آن خودکارهای رنگیش را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً

خودکار صورتیش را که وقتی نقاشی می کردم گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ می کشید. بعضی

وقتها هم اجازه می داد با آتاری بازی کنم ولی بدون صدا.

همیشه در رؤیاهایم یک روز به تنهایی به خانه شان می رفتم و هرچقدر دلم می خواست روی

مبلها می پریدم و بعد تمام اتاقهای طبقه ی بالا را تماشا می کردم و بعد هم ساعتها

آتاری بازی می کردم و صدایش را هرچقدر که می خواستم بالا می بردم.

ولی این رؤیا هرگز به حقیقت نرسید و با فوت عمه جان فخام وقتی من هشت ساله بودم، به

کلی رفت و آمدمان به آن خانه قطع شد.

غرق فکر بودم و داشتم فکر می کردم چند سال است که او را ندیده ام و چطور مرا شناخته

است، که با ملایمت گفت: سلام.

با تردید گفتم: سلام.

ــ ــ اینجا چکار می کنی؟

ــ ــ من... اممم...

به ذهنم رسید بگویم آقا اشتباه گرفتین.

اما قبل از این که حرفی بزنم، کارت ملی جاوید که هنوز بین انگشتانم بود را گرفت و

پرسید: می خواستی به اسم جاوید بلیت بگیری؟

با نگرانی نگاهی به مسئول فروش بلیت انداختم. خوشبختانه غرق در کتابش بود و در آن

همهمه ی سالن، صدای آقای رئوفی را نشنید.

سعی دیگری کردم و با صدایی که می کوشیدم لرزشش را پنهان کنم، گفتم: من جاویدم.

غش غش خندید. کارت را پس داد و گفت: باشه جاویدخان. کجا می خوای بری؟

خنده اش کم کم محو شد و جدی نگاهم کرد. کمی از گیشه فاصله گرفتم. همراهم آمد و

منتظر جوابش شد. مطمئن نبودم که دروغم را باور کرده است یا نه. داشتم فکر می کردم

چه بگویم. جویده جویده گفتم: می خوام برم تهران. خونه ی دخترخاله ناهیدم. با پسرش

دوستم.

ــ ــ کم چرند بگو جوجه. با همه شوخی با مام شوخی؟

مستاصل نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب. حالا که بلیت نبود. خداحافظ.

ــ ــ کجا میری؟

قبل از این که بفهمم چه می گویم، گفتم: ترمینال.

ــ ــ لازم نیست. همینجا بمون. اگه برای سفرت دلیل قانع کننده ای بیاری، حاضرم کمکت

کنم.

ایستادم و کلافه پرسیدم: شما بعد از این همه سال چه جوری منو شناختین؟

ــ ــ انگار فراموش کردی که من وکیل مامانتم. دیروز که زنگ زدی عکستو رو گوشیش

دیدم. گفت همین هفته عقدکنونته. چهارشنبه؟

سر بزیر انداختم و با ناراحتی گفتم: نه پنج شنبه.

ــ ــ و یهویی دلت برای دخترخاله ناهید تنگ شد. مگه برای عقدکنون نمیاد؟

رو گرداندم و گفتم: آره. یعنی نه نمیاد. بچه هاش مدرسه دارن. یکی دو روز میرم و تا

پنج شنبه برمی گردم.

ــ ــ منو یه احمق فرض نکن. برگرد خونه. این راهش نیست.

سر بلند کردم و گفتم: شما که به مامان نمیگین منو دیدین؟

ــ ــ اگه الآن بری خونه نه.

ــ ــ ولی من واقعاً باید برم تهران. باید عشق قدیمیمو ببینم.

محکم به دهانم کوبیدم. لعنت به من که هیچوقت نمی توانم به موقع جلوی زبانم را

بگیرم.

یک ابرویش بالا رفت و پرسید: عشق قدیمی؟ اوه خدای من! اونم تهران. می دونی تو اون

دریای چندین ملیونی کجا باید دنبالش بگردی؟

ــ ــ البته که می دونم.

نزدیک بود اشکهایم جاری شوند. به زحمت بغضم را فرو دادم و تو چشمهای نافذش نگاه

کردم.

با ملایمت پرسید: چرا درباره ی این عشق قدیمی به مامانت نگفتی؟

سر بزیر انداختم و با بیچارگی گفتم: چون هنوز ازم خواستگاری نکرده. یعنی به خودم

قول داده. اما هنوز به خانوادش نگفته. ولی وقتی منو ببینه حتماً این کارو می کنه.

ــ ــ میشه بهش زنگ بزنی؟

سر بلند کردم و متعجب پرسیدم: چکار کنم؟

ــ ــ بهش تلفن بزن. دلم می خواد با این جوان رعنا حرف بزنم.

ــ ــ چرا؟

ــ ــ کاری که با یه تلفن میشه کرد، چرا با این سفر طولانی سختش می کنی؟

ــ ــ نه من باید حتماً ببینمش. از اون گذشته، من شمارشو ندارم. شما منو چی فرض

کردین؟

باز خنده اش گرفت و گفت: من تو رو همون جوجه ی قدیمی فرض کردم. راه بیفت. باید بلیت

اضافمو به اسمت کنم. الآن قطار راه میفته.

ــ ــ به اسم من نه... جاوید. نمی خوام ردمو بگیرن. البته شمام باید قول بدین که

راز نگهدار باشین.

ــ ــ رازداری جزو اصول کار ماست. بیا ببینم. مامانت اینا اگه بفهمن کارت ملی جاوید

گم شده بهت مشکوک نمیشن؟

ــ ــ کارت ملیش خیلی وقته گم شده. امروز اتفاقی پیداش کردم.

ــ ــ خب اینم از شانست بوده.

ترتیب انتقال بلیت را که داد فهمیدم به اسم خواهرش بوده است. خواستیم به طرف گیت

برویم ولی همان موقع اعلام کردند که به دلیل نقص فنی لوکوموتیو، حرکت قطار دو ساعت

تاخیر دارد.

با نگرانی گفتم: دو ساعت؟ خدا کنه پیدام نکنن.

ــ ــ آروم باش. بیا اینجا بشینیم.

ولی آرام بودن به زبان آسان بود. در حالی که تمام تنم از شدت لرز، مورمور می کرد،

کنارش نشستم.

بر خلاف من او با خونسردی کامل نشسته بود و گوشی به دست چیزی را تایپ می کرد.

خواستم روی دستش را ببینم که دستش را عقب کشید. بدون این که نگاهش را از گوشی

برگیرد، یا لحن خونسردش تغییری بکند، پرسید: مامانت بهت یاد نداده که به حریم خصوصی

مردم تجاوز نکنی؟

با بیچارگی وا رفتم و گفتم: چرا. ولی فکر کردم اسم خودمو دیدم.

ــ ــ چرا باید اسم تو رو بنویسم؟

ــ ــ من چه می دونم. حتماً می خواین لوم بدین.

ــ ــ اینقدر نگران نباش.

به روبرو چشم دوختم و گفتم: ببخشین. حدس احمقانه ای بود. شما اگه می خواستین لوم

بدین برام بلیت نمی گرفتین.

گوشی را توی جیبش گذاشت و در حالی که سرش را خم می کرد، تایید کرد: احتمالاً

همینطوره.

سر کشیدم و با نگرانی نگاهی به در ورودی که با فاصله نسبتاً زیادی، پشت سرم قرار

داشت، انداختم. آشنایی ندیدم. همانطور که داشتم نگاه می کردم، پرسیدم: مهرنوش خانم

چرا نیومد؟

ــ ــ بچه اش تب کرد. وانگهی... حضور من الزامی بود، نه مهرنوش.

صاف نشستم و نگاهش کردم. با تعجب پرسیدم: شما؟ چرا؟

پوزخندی زد و گفت: برای این که تو تنها نباشی!

رو گرداندم و با خنده گفتم: مزخرفه! تا همین امروز صبح خودمم نمی دونستم که واقعاً

دارم میرم.

ــ ــ منم همینطور. به خودم بود صبر می کردم تا یه بلیت هواپیما گیر بیارم. نه یه

بلیت عادی تو یه کوپه ی درجه دو. جداً حیف تختخواب تروتمیزم نبود؟

آه بلندی کشید. شانه ای بالا انداختم و فیلسوفانه گفتم: گاهی هدف مهمتر از آسایش

مقطعیه.

نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. ابروهایش را بالا برد و گفت: من جداً بهت

افتخار می کنم. ولی تو این یک مورد خاص، هدف مهرنوش مهمتر از آسایش من بود.

لبخندی صلح جویانه زدم و گفتم: خب آدم گاهی باید فداکاری کنه.

ــ ــ منم دقیقاً دارم همین کارو می کنم.

متفکرانه چهره درهم کشیدم و گفتم: یه چیزی رو نمی فهمم. حضور شما مهم بوده، ولی هدف

مهرنوش خانمه. آهان!!! حتماً شما به عنوان وکیل مهرنوش خانم باید برای کاری برین

تهران.

ــ ــ نه. این بار مهرنوش قرار بود وکیل من باشه که... خب سفرش کنسل شد و مجبورم

خودم به تنهایی از خودم دفاع کنم.

ــ ــ شما که تو این کار استادین!

متواضعانه سری خم کرد و گفت: از حسن ظَنّت ممنونم.

با لبخندی شاد گفتم: خواهش می کنم.

چند لحظه به روبرو چشم دوختم. ناگهان به طرفش برگشتم و با کشفی تازه تقریباً داد

زدم: ولی مهرنوش خانم که وکیل نیست!

کمی عقب کشید و گفت: هی... درسته اینجا سروصدا زیاده، ولی اگه یواشتر هم بگی

میشنوم.

با ناراحتی لب و لوچه ام را جمع کردم و گفتم: معذرت می خوام.

با وقار گفت: خواهش می کنم. بله مهرنوش وکیل نیست ولی تو این امور بهتره یه زن

همراه آدم باشه.

بدون این که بفهمم درباره ی چی حرف می زند، گفتم: من می تونم همراهتون بیام.

خواهرتون که نه، ولی می تونم خواهرزادتون باشم.

سعی کردم لبخند ملایمی هم چاشنی حرفم کنم.

ــ ــ گفتم یه زن، نه یه دختربچه!

با دلخوری ساختگی رو گرداندم و گفتم: شما هی به من می خندین!

بعد ناگهان مثل ترقه از جا پریدم و گفتم: ساعت چنده؟ دیگه حتماً فهمیدن من گم شدم.

الانه که برسن.

ــ ــ تو تا منو سکته ندی خیالت راحت نمیشه؟ مگه جن دیدی بچه؟ بشین!

با نگرانی دور و بر را پاییدم و پرسیدم: هنوز خیلی مونده که قطار راه بیفته؟

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: اگر دو ساعتی که گفتن، واقعاً دو ساعت باشه،

هنوز یک ساعت و چهل دقیقه مونده.

کلافه نشستم و گفتم: وای خدای من. حتماً پیدام می کنن. مامان سر به تنم نمیذاره.

ــ ــ مثلاً چی میشه؟ به زور شوهرت میدن؟

ــ ــ نه خب. یعنی مامان خیلی دلش می خواد. ولی حالا اینجوریم نبود که به ضرب چماق

بنشوننم سر سفره ی عقد. خودم قبول کردم. ولی خب همه چی قاطی میشه. تازه مجید چی

میشه؟

ــ ــ که اسمش مجیده. خب... از این آقامجید برام بگو.

نگاهی به او انداختم. حرفی که رویم نشده بود به مامان بزنم، حالا از دهانم پریده

بود. از آن بدتر این که اصلاً در موقعیتی نبودم که حداقل خجالت زده بشوم! به شدت

مشوش بودم.

با بدبختی گفتم: چی دارم بگم؟ ما همسایه بودیم. هم محلی هم بازی... خب مجید تو بچه

های محل از همه سر بود. خوش قیافه، درس خون، فوتبالشم خوب بود. از همه مهمتر این که

منو خیلی تحویل می گرفت. مواظبم بود. ولی خب نه اونجوری که عاشق هم باشیم. آخه

اصلاً نقل این حرفا نبود. ما باهم درس می خوندیم، مشق می نوشتیم و فوتبال بازی می

کردیم. من تنها دختر محل بودم که فوتبالم خوب بود. اگر مجید نبود بقیه پسرا نمی

ذاشتن تو تیمشون بازی کنم. براشون افت داشت! از خودراضیهای عوضی! ولی به خاطر این

که مجید از تیمشون نره، مجبور بودن منم راه بدن. وقتی فوتبال بازی نمی کردیم تو

کوچه دوچرخه سواری می کردیم. از وقتی مجید اینا رفتن، من دیگه سوار دوچرخه نشدم.

آه بلندی کشیدم و خیلی دلم برای خودم سوخت! واقعاً هوس دوچرخه سواری کرده بودم!

ولی آقای رئوفی خنده اش را فرو خورد و پرسید: اون موقع چند سالت بود؟

با دلخوری گفتم: بازم دارین بهم می خندین، ولی مهم نیست. اگر درک می کردین عجیب

بود.

ــ ــ نگفتی چند سالت بود؟

ــ ــ دوازده سال. روز آخر برای اولین بار و آخرین بار راجع به آیندمون باهم حرف

زدیم و بهم قول دادیم که هرجوری شده باهم عروسی کنیم. می دونین از اون موقع فقط هفت

سال گذشته و من و مجید هنوز فراموش نکردیم. من که مثل شما هزار سالم نیست!

اگر جمله ی آخر را نمی گفتم می ترکیدم! مردک از خودراضی طوری نگاهم می کرد که انگار

دو سال و نیمه ام!

البته او به جای عصبانی شدن خندید و گفت: راست می گی. واقعاً کنار تو احساس پیری می

کنم!

با رضایت رو گرداندم و سعی کردم با حرکت سر تایید نکنم. از گوشه ی چشم نگاهش می

کردم.

بعد از چند لحظه گفت: دارم فکر می کنم پیشنهادت اونقدرها هم بد نبود. می تونم تو رو

به جای مهرنوش همراه خودم ببرم. حداقل مکالمه مون اونقدر که منتظرشم کسالت بار پیش

نمیره.

با دلخوری گفتم: پس بفرمایین ملیجک دربارتون کمه.

ــ ــ من هیچ وقت اینقدر خشن قضاوت نمی کنم. تو صرفاً سرگرم کننده ای.

ــ ــ اوه! گمونم باید تشکر کنم.

ــ ــ خواهش می کنم. و حالا مجید کجاست؟

طبق معمول بدون فکر گفتم: جواهرده.

بعد ناگهان با ترس پرسیدم: شما که به مامانم نمیگین؟

ــ ــ نه.

از لحن قاطعش خیالم راحت شد. توی صندلی فرو رفتم و گفتم: مجید همیشه می گفت تمام

اون ده مال تو... به خاطر اسمم... می دونین؟ میگفت خیلی جای قشنگیه. خیلی دلم می

خواد اونجا رو ببینم.

ــ ــ لباس گرم داری؟

ــ ــ بله.

ــ ــ خوبه.

ــ ــ شما تا حالا رفتین جواهرده؟

ــ ــ بله.

ــ ــ می دونین چه جوری می تونم از تهران برم اونجا؟ نمی خوام تهران توقف کنم.

ــ ــ باید بری رامسر. جواهرده بعد از رامسره.

ــ ــ خیلی دوره؟

ــ ــ تا به چی بگی دور. 45 کیلومتر بعد از رامسره. حدود پنج ساعت با ماشین از

تهران فاصله داره.

ــ ــ اممم... خیلیم بد نیست.

ــ ــ نه نیست.

غرق فکر شدم. بعد از چند لحظه پرسید: چی شد؟

نگاهی به پشت سرم انداختم و گفتم: اگه پیدام نکنن و بتونم سوار قطار شم... اگه برسم

تهران... من که هیچ جا رو بلد نیستم چه جوری برم جواهرده؟ هان فهمیدم با اتوبوس

میرم.

آهی کشید و گفت: از اتوبوس سواری کمردرد میشم.

قبل از این که بفهمم طرفم کی هست، با لحن مضحکی گفتم: پیرمرد!

بلافاصله توی دهان خودم زدم و گفتم: اوه معذرت می خوام.

خندید و گفت: خوشم میاد هیچی تو دلت نگه نمی داری!

یک مرد نسبتاً مسن کنارم نشست و گفت: هوا بدجوری سرد شده.

من که کاپشن و کلاه بافتنی داشتم و حسابی توی سالن گرمم شده بود، گفتم: نه. تو سالن

که گرمه.

نگاهی به من کرد و گفت: خب تو خیلی پوشیدی.

سری تکان دادم و پرسیدم: شمام دارین میرین تهران؟

همین سؤال ساده کافی بود تا مرد شروع به حرف زدن بکند. گفت که از تهران می رود

مالزی. بعد هم کلی از سفرهای طولانی و ماجراجوئیهایش گفت. از سفرهایش به افریقا و

آمازون. شکار حیوانات عجیب.

خلاصه اینقدر حرف زد که نفهمیدم زمان چطور گذشت. تا این که آقای رئوفی با ملایمت

گفت: وقت رفتنه.

ناگهان به طرفش برگشتم. به کلی حضورش را فراموش کرده بودم. با تعجب پرسیدم: چی

گفتین؟

ــ ــ گفتم وقت رفتنه.

اما قبل از این که جمله اش تمام شود با حرکت سریعی از جا برخاست. ضربه ای سر شانه ی

مردی که کنار من نشسته بود و حالا داشت می رفت، زد و گفت: آقا ببخشید.

من با هیجان به مرد نگاه کردم. غرق قصه هایش شده بودم.

مرد کمی دستپاچه برگشت و گفت: باید بریم سوار شیم.

آقای رئوفی با خونسردی گفت: درسته. فقط لطفاً قبل از رفتن کیف پول دوستمون رو پس

بدین.

ــ ــ چی داری میگی آقا؟ چرا تهمت می زنی؟

به سرعت گفتم: آقای رئوفی کیف من سر جاشه!

یک ابرویش را بالا برد و پرسید: مطمئنی؟

به سرعت جیبهایم را گشتم و ناگهان رنگم پرید. نمی دیدم ولی مطمئن بودم از همیشه رنگ

پریده تر شده ام.

آقای رئوفی به مرد گفت: تو اون کیف کارت شناسایی و مقداری پوله. ما می تونیم با

مشخصات کاملتر ثابت کنیم که مال خواهرزاده ی منه.

ــ ــ نه آقا مزخرف میگی.

و سعی کرد برود. اما آقای رئوفی بازویش را گرفت و با همان لحن دوستانه و جدی اش

گفت: ببین هیچکدوم علاقه ای نداریم که پای پلیس ایستگاه رو وسط بکشیم. پسش بده که

باید بریم.

با تعجب به مرد نگاه کردم. قیافه اش به دزدها نمی خورد. تازه خیلی هم خوش صحبت بود.

نگاهم دور سالن چرخید. مطمئن بودم که کیفم از جیبم افتاده است. فکر نمی کردم که

دوست جدیدم برداشته باشد.

ولی مرد که شاید بیشتر از پنجاه سال هم سن داشت، در برابر تهدید آقای رئوفی دست توی

جیبش برد و گفت: شما که به پلیس حرفی نمی زنین. آخه فقط یه سوءتفاهم شده. من نمی

خواستم برش دارم. آخه شبیه مال منه. فکر کردم... شما که نمی خواین پلیس صدا کنین...

آقای رئوفی کیف را گرفت و در حالی که به من پس می داد گفت: چک کن چیزی کم نشده

باشه.

با بیچارگی توی کیفم را نگاه کردم. چطور توانسته بود برش دارد؟ اصلاً متوجه نشده

بودم.

بعد از چند لحظه سری تکان دادم و گفتم: نه همه اش هست.

آقای رئوفی بالاخره پنجه اش را از دور بازوی مرد باز کرد. مرد شروع به ماساژ بازویش

کرد. با ناراحتی نگاهش کردم. هنوز هم باورم نمی شد. حتماً اشتباهی شده بود. مرد به

زور لبخندی زد و گفت: ببخشید دیگه...

مات نگاهش کردم. آقای رئوفی گفت: بیا دیگه.

بعد چرخید و با قدمهای بلند به طرف خروجی رفت. در حالی که دنبالش می دویدم، گفتم:

ولی شاید واقعاً اشتباه کرده بود!

ــ ــ من به اندازه ی تو خوشبین نیستم.

سوار شدیم. نگاهم روی شماره ی کوپه ها می چرخید: پرسیدم: کوپه مون شماره چنده؟

ولی احتیاجی به جواب نشد. چون همان وقت در یک کوپه را باز کرد و وارد شد. من هم به

دنبالش رفتم و با کنجکاوی توی کوپه را نگاه کردم. از وقتی که چهار سالم بود قطار

سوار نشده بودم. از آن موقع هم خاطره ی زیادی نداشتم. کنار پنجره ایستادم و بیرون

را نگاه کردم. آقای رئوفی چمدان کوچکش را بالا جا داد و گفت: ساکتو بده بذارم بالا.

ساک را به طرفش گرفتم و پرسیدم: شما از کجا فهمیدین؟

ــ ــ مثل تو محو افسانه هاش نشده بودم.

ــ ــ افسانه نبود. واقعاً رفته بود. جنگلای آمازون. خود آفریقا!

آه بلندی کشید و گفت: تو هم به اندازه ی اون یارو جغرافی بلدی!

با بدبینی پرسیدم: یعنی دروغ می گفت؟

ــ ــ عزیز من جنگلهای آمازون تا حالا تو امریکای جنوبی بودن. مگه این یارو با دست

خودش جابجاشون کرده باشه.

ــ ــ ولی آخه... یه جوری حرف می زد انگار واقعاً اونجا بوده.

ضربه ای به در خورد و مردی سلام کرد. با کمی تلاش به همراه همسر و پسر سه ساله اش

وارد شدند. مجبور شدیم بنشینیم تا جایی برایشان باز شود. من کنار پنجره نشستم و

آقای رئوفی کنار در. خانواده ی تازه وارد هم بعد از این که به زحمت اثاثشان را مرتب

کردند و جا دادند، روبرویمان نشستند. مجبور شدم ساکم را زیر صندلیم جا بدهم تا

چمدان آنها بالا جا بشود.

کاپشنم را در آوردم و توی ساکم گذاشتم. با کلاه بافتنی به پسرک روبرویم چشم دوختم و

لبخندی زدم. او هم لبخند زد. مادرش کلاه منگوله دار و کاپشنش را درآورد و جایش را

مرتب کرد که بنشیند. ولی او وسط ایستاده بود. پرسیدم: می خوای پیش من بشینی؟

سری به تایید خم کرد و کنارم نشست. با لبخند پرسیدم: مهدکودک میری؟

بازهم سری خم کرد. خجالت می کشید حرف بزند، اما چشمهایش از شیطنت می درخشید.

پرسیدم: اسمت چیه؟

اینقدر یواش گفت که نشنیدم. از مادرش پرسیدم، با لبخند گفت: اسمش پرهامه.

پدرش از آقای رئوفی پرسید: پسرتون هستن؟

لبخندی بر لبم نشست و به سرعت گفتم: نه ایشون داییم هستن.

مرد با خوشروئی گفت: پس دائی و خواهرزاده باهم مسافرت می کنین.

از ترس این که هویتم لو برود، قصه ای ساختم و تند تند گفتم: آره. مامان بزرگم اینجا

زندگی می کنن. من با دایی اومدم دیدن. ولی یه دفعه خبر دادن که مامانم حالش بد شده.

مجبور شدیم با عجله راه بیفتیم.

زنش با نگرانی پرسید: چه ناراحتی پیدا کردن؟

ای خدا! حالا جواب این را چه بدهم. نمی دانم از کجا به زبانم آمد و گفتم: صرع دارن.

ــ ــ وای خدایا... تشنج و اینا دیگه...

ــ ــ بله. حالشون خیلی بد شده.

ــ ــ خب تنها که نبودن...

ــ ــ چرا. بابام خدا بیامرز عمرشو داده به شما.

ــ ــ خدا بیامرزدشون.

ــ ــ هرچی خاک اونه عمر شما باشه. خلاصه مامانم تو خونه تنها بوده. خدا رحم کرده

که همسایه ها صداشو شنیدن. درو شکستن و اومدن تو. همسایمون می دونست مامانم مریضه.

ــ ــ ای وای خدا!! حالا بهترن؟

ــ ــ آره... دیگه بردنش بیمارستان و اینا. همون موقع که زمین خورده، سرش خورده به

میز شکسته. دیگه تشنج و خونریزی و اوضاعی بوده.

از گوشه ی چشم نگاهی به آقای رئوفی انداختم. سر به زیر انداخته بود و نمی دانست چه

بگوید. من هم عرصه را باز دیدم و می خواستم هنوز جولان بدهم که در کوپه باز شد و

آخرین نفر هم وارد شد.

خانم روبرویی، پسرش را بغل کرد و کنار خودش نشاند. در حالی که به جای خالی بین من و

آقای رئوفی اشاره می کرد، به تازه وارد گفت: بفرمایین.

سر بلند کردم. باورم نمی شد. همان بود که کیفم را زده بود. آقای رئوفی کنارم خزید و

مرد را کنار در جا داد. مرد زیر لب غرغری کرد و نشست.

بعد سلام و علیک گرمی با خانواده ی روبرویمان کرد و درباره ی اسم و سن و سال پسر

کوچولویشان سؤال کرد. بعد هم مشغول صحبت درباره ی سفرهای جالبش شد.

با ناامیدی نگاهی به آقای رئوفی انداختم و اشاره کردم: داره دروغ میگه؟

زمزمه کرد: مثل تو.

با دلخوری نجوا کردم: من دزد نیستم.

جواب داد: من درباره ی دزدی صحبت نمی کردم.

آهی کشیدم و ساکت شدم. قطار سوت کشید و راه افتاد. به ایستگاه که هر لحظه دورتر

میشد چشم دوختم. هوای کوپه کم کم گرم و گرمتر میشد. کاش میشد روسری نازکی سر کنم و

از شر آن کلاه بافتنی راحت بشوم.

داشتم خودم را باد می زدم. پرهام هم داشت عرق می ریخت که پدرش از جمع اجازه گرفت و

چند تا از دریچه های فن کویل را با چسب کارتن پوشاند. در را هم باز گذاشتیم که هوا

عوض شود. کمی بهتر شد.

مادر پرهام دلسوزانه گفت: کلاهتو دربیار.

ــ ــ اوه نه نمیشه. آخه.. آخه سینوزیت حاد دارم می دونین. اگه کلاه رو دربیارم

دوباره سرما بخورم، با این وضع مامانم، افتضاح میشه. می دونین که...

ــ ــ آخی... طفلکی... حالا کی پیش مامانته؟

ــ ــ زن داییم.

به آقای رئوفی هم اشاره کردم.

زن رو به آقای رئوفی گفت: چقدر لطف دارن خانمتون. چه خوبه که با خواهر شوهرشون

خوبن.

من گفتم: عین دو تا خواهر می مونن. اینقدر باهم دوستن که نگین. اولشم اینجوری نبود

ها! دایی با خانمش تو دانشگاه آشنا شده بود. مامانم دلش می خواست دخترخالشو براش

بگیره. اما دایی نمی خواست. خب دلش گیر بود. دیگه اینقد جنگید با خانواده، چقدر

واسطه فرستاد تا بالاخره مامانم راضی شد و اونم مامانشو راضی کرد و رفتن خواستگاری

که تازه اونم اول ماجرا بود.

آقای رئوفی با ملایمت پایم را لگد کرد.

مردی که کیفم را زده بود به سرعت گفت: هی آقا چرا پای بچه رو لگد می کنی. بذار

حرفشو بزنه.

ــ ــ اگه اجازه بدم ادامه بده تا فردا قصه ای نمی مونه که از خانوادمون نگفته

باشه!

زن گفت: ماشالا خیلی شیرین زبونه.

آقای رئوفی سرد و جدی گفت: شما لطف دارین.

مرد سارق از موقعیت استفاده کرد و دوباره مشغول صحبت شد. با دلخوری زیر گوش آقای

رئوفی گفتم: آخه می خواستم روی اینو کم کنم.

ــ ــ بی زحمت دفعه ی بعدی از خودت مایه بذار!

بعد سرش را به عقب تکیه داد و در حالی که چشمهایش را می بست، زمزمه کرد: مگه دستم

به خواهر گرامی نرسه با این بلیت خریدنش.

گفتم: اتفاقاً خیلیم جالبه. تجربه ی تازه ایه.

ــ ــ خوشحالم که به تو خوش می گذره.

ــ ــ شما هم اگه بخواین می تونین لذت ببرین.

ــ ــ از چی؟

آهی کشیدم و گفتم: همه چی.

کفشهایم را درآوردم. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و پرسیدم: جورابامو دربیارم؟

شانه ای بالا انداخت. هنوز چشمهایش بسته بود. من هم نتیجه گرفتم می خواهد تنها

باشد. جورابها را توی ساک گذاشتم و گوش به قصه های مرد سارق سپردم. تازه داشتم می

فهمیدم که حرفهایش با آنها که برای من تعریف کرده بود، تناقض کلی دارد. سرم را بالا

کشیدم و زیر گوش آقای رئوفی گفتم: خیلی داره چاخان می کنه!

جوابم فقط نفس عمیقی بود. من هم رو گرداندم و برای پرهام شکلک درآوردم. پسرک خندید.

من هم خندیدم.

مرد سارق همچنان ور میزد! کم کم داشت حوصله ی همه را سر می برد. آقای رئوفی هم دست

از استراحت کشید. چشمهایش را باز کرده بود و به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد. مرد

روبرویمان پرسید: آقا ببخشین... شغل شما چیه؟

مرد سارق فوری گفت: جهانگرد هستم.

آقای رئوفی با متانت گفت: از شما نپرسیدن.

بعد رو به پدر پرهام کرد و گفت: وکیل پایه یک دادگستری هستم.

حتی منم دیدم که رنگ از روی سارق پرید. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد کمی مؤدب

باشد. از توی جیب توری بالای پشتی روزنامه ای برداشت و بالاخره ساکت شد.

پدر پرهام هم مثل اینها که تا دکتری می بینند تمام دردهای عمرشان به خاطرشان می

آید، تمام مشکلات قانونی اش را به خاطر آورد و مشغول سؤال و جواب شد.

من با کمی اشتیاق گوش می دادم. گاهی اظهارنظری هم می کردم. اما دایی خیالیم چنان

نوکم را قیچی کرد که ترجیح دادم دیگر حرف نزنم. خم شدم از توی ساک زیر پایم،

جورابهایم را درآوردم و پوشیدم. تازه متوجه ی بقایای لاک قرمزی شدم که چند وقت پیش

به ناخنهای پایم زده بودم. کمی شرمنده به اطراف نگاه کردم. امیدوار بودم کسی ندیده

باشد. تند تند جورابها را بالا کشیدم. از آقای رئوفی پرسیدم: میشه برم تو راهرو؟

همین جلوی در...

زمزمه کرد: به شرطی که یه دوست تازه پیدا نکنی.

به سرعت گفتم: نه نه. قول میدم. جایی نمیرم.

درست جلوی در ایستادم و دستهایم را روی لبه ی پنجره ی راهرو گذاشتم. به سرعت از

میان بیابان خشک و بی آب و علف می گذشتیم.

دستی با ملایمت به پهلویم خورد. غلغلکم شد. از جا پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم. مادر

پرهام به سرعت توی قاب در ایستاد و پرسید: چی شد؟

آهی کشیدم و گفتم: ببخشین. هیچی. من خیلی غلغلکیم.

لبخند ملایمی زد و نگاهی به پرهام که از ترس ماتش برده بود انداخت. سر پا نشستم.

پرهام را درآغوش گرفتم و گفتم: نترس پسر شجاع. من خیلی غلغلکیم. می دونی یعنی چی؟

بعد به شوخی کمی غلغلکش دادم و خندیدم. او که به اندازه ی من حساس نبود، اول فقط

لبخند زد، بعد هم بالاخره از سروصدای من به شوق آمد و خندید.

از زمین برش داشتم و شروع کردم برایش از بیابان قصه گفتن. از موشهای صحرایی و بزمجه

هایی که زیر آفتاب لم داده بودند برایش گفتم و از خارهای تیز و بلند با گلهای کوچک

صورتی.

پرهام با اشتیاق گوش می کرد. هرجا که ساکت می شدم سؤال تازه ای می پرسید و من با

خوشحالی جواب میدادم.

بعد از مدتی دیدم به خودش می پیچد. تقلا می کرد که از آغوشم پایین بیاید. او را

زمین گذاشتم و پرسیدم: خسته شدی؟

دستش را جلوی شلوارش گرفت و خودش را جمع کرد. مادرش به سرعت بلند شد. با لبخند

پرسیدم: میشه من ببرمش؟

مادرش با خجالت گفت: نه نه زحمتت میشه.

ــ ــ نه اصلاً.

از ترس این که آقای رئوفی چشم غره برود، دقت کردم نگاهم بهش نیفتد. دست پرهام را

گرفتم و در طول راهرو راه افتادیم. اولین دستشویی را که دیدیم، پرهام گفت:

همینجاست.

نگاه سریعی به اطرافم انداختم که کسی نباشد. دلم می خواست همه ی واگنها را بگردم.

برای همین گفتم: نه این خوب نیست. کثیفه. بریم یه بهترشو پیدا کنیم.

باز واگن بعدی همین قصه تکرار شد. می ترسیدم شلوارش را خیس کند. اما این بار خودش

گفت: این خوب نیست. بریم بعدی.

وقتی به رستوران رسیدیم با شوق به اطراف نگاه کردم و گفتم: چه حالی مید

انتشار : ۳۱ شهریور ۱۳۹۴

ترموکوپل


روشهای اندازهگیری دمابه شرح زیرمیباشد:

 

1- اندازهگیری دماازراه غیرتماسی

 

مادون قرمز

صوتی

 

2- اندازهگیری دما ازراه تماسی

 

ترموکوپل

RTD

ترمیستور

 

ترموکوپل چیست؟

 

درصنعت معمول ترین وسیله برای اندازه گیرهای اکتریکی دما ترموکوپلهامیباشند. مکانیزم ترموکوپلها برحسب پدیده سیبک (Seebeck) میباشدکه وظیفه آنها تبدیل تغییرات دمابه ولتاژ است

 

 

مزایای ترموکوپل چیست؟

 

ازمزیتهای ترموکوپلها قیمت مناسب،سادگی،استحکام ودوام زیادجهت مصارف صنعتی ودقت مناسب میباشد. رنج اندازهگیری دمای ترموکوپلها وسیع بوده و درشرایط محیطی متفاوت،به کاربرده میشوند. ترموکوپلهابهعلتثابتزمانیکوچکسرعتپاسخدهیخوبیدارند.غیرخطیبودن،تماسیبودن (درمعرضاغتشاشوشوکو ...)،دقتمتوسطازمعایبترموکوپلها، رامیتواننامبرد. برای استفادهکردنازترموکوپلبرایمحافظتازسنسوردر جاهاییکهامکانضربهیالرزشهستازترموولیاغلاف کهباعثکاهشسرعتپاسخگوییمیشود.استفادهمیشود .

انواعترموکوپلکدامند؟

 

ازاتصالیکفلزوآلیاژساختمان،ترموکوپلهاساختهمیشوندوباعملکردیساده بهاندازهگیریدمادرمحدودهی 270- تاحدود 1800 درجهمیپردازند. ترموکوپلهاطبقجنسفلزوآلیاژشانبهششدستهتقسیممیشوند.

1. ترموکوپلنوعKچیست؟

ایندستهازترموکوپلهاازNi-Al (بهنامتجاریآلومل Alumel) وسیمفلزیNi-Cr (بهنامتجاریکرومل Chromel ) تشکیلشدهاست. ترموکوپلنوعKقیمتارزانیداردوبسیارپرکاربردمیباشد. محدودهعملکردایننوعترموکوپلاز 250- تا 1300 درجهسانتیگرادمیباشد(اینمحدودهمطلقنیستوبهسازندهآن بستگیدارد) مثلاترموکوپلمیلهاینوعKتامحدوده 1300 درجهسانتیگرادرااندازهگیریمیکنداماترموکوپلسیمیدارایمحدودهاندازهگیریاز 40- تا 250 درجهسانتیگرادمیباشد. ترموکوپلنوعKدارایخاصیتضداکسیداسیونمیباشدکهبهدلیل استفادهازمساست. بنابرایناستفادهازآنهادرکورههاتوصیهمیشود.

 

 

 

 

2. ترموکوپلنوعJچیست؟

 

ایندستهازترموکوپلهااز آلیاژهایمس- نیکلCu-Ni (کنستانتانConstantan ) وفلزآهنتولیدمیشود. رنجدماییترموکوپلنوعJدرمحدوده 180- تا 800 درجهسانتیگرادمیباشد. درصنایعقالبریزیپلاستیکبهعلتاحتمالاکسیدشدنآهنازترموکوپلنوعJاستفادهمیکنند. حساسیتاینترموکوپلبرابر 51 µV/°Cمیباشد. درمکانهاییکه اکسیداسیون ممکناستوجودداشتهباشدبهدلیلوجودآهنبهتراست ترموکوپلنوعJاستفادهنگردد.

 

 

3. ترموکوپلنوعEچیست؟

 

ترموکوپلنوعE ازفلزات Cu-Ni (کنستانتانConstantan ) وNi-Cr (کرومل) تشکیلمیشود. محدودهاندازهگیریدمابین 40- تا 900 درجهسانتیگراداست. ترموکوپلنوعEحساسیتبالاییدارد( 62 µV/°C ). ازاینترموکوپلدر جاهاییکهدرآنسنسورمحافظتنشدهونیزکاربردهایخلاءاستفادهمیشود.

 

4. ترموکوپلنوعTچیست؟

 

ترموکوپلنوعTازمسCuوآلیاژCu-Ni (کنستانتانConstantan) تشکیلشدهاست.محدودهعملکرددماییترموکوپلنوعTاز 250- تا 400 درجهسانتیگرادمیباشد .ایندستهازترموکوپلدرکاربردهاییبادمایپایینبهکارمیرود وقیمتنسبتاارزانیداردوترموکوپلنوعTدربرابررطوبتمقاومتمیکندودارایحساسیت 46 µV/°C میباشد. دلایلاستفادهازترموکوپلنوعTدرصنعتدرزیرآوردهشدهاست:

 

نسبتبهتمامانواعترموکوپلخطیتراست

رنجدرجهحرارتمناسبیدارد

همچنینازحساسیتخوبیبرخورداراست

 

5. ترموکوپلنوعNچیست؟

 

اینترموکوپلازفلزهایNi-Cr-Si (بهنامتجارینیکروسیل) وNi-Si-Mg (بهنامتجارینیسیل Nisil) ساختهمیشود. محدودهدمائیآنبین -270°Cو +1300 °C است. حساسیتاینترموکوپل، 30 µV/°C استومعمولادردماهایبالامورداستفادهقرارمیگیرد. همچنینتحملاینسنسوردربرابراکسیدشدندردماهایبالابهترنوعKمیباشد.

 

6. ترموکوپلنوعRوSوBچیست؟

 

اینترموکوپلهابااستفادهازPt-Rh (پلاتین - رادیوم) باترکیباتمختلفساختهمیشود (تفاوتاینسهنوعدرمیزانپلاتینآنهاست). قیمتآنهابالاوحساسیتآنبسیارکمودرحدود10 µV/°C ومحدودهدماییآنتقریبا -50 °Cو +1750 °Cاست. انواعاینترموکوپلهادراندازهگیریبادمایبالابطورمثالدرصنعتشیشهوفولادبهکارمیروند.

پارامترهایمهمجهتانتخابترموکوپل :

 

نوع ترموکوپل و رنج دمایی آن

E (-40 to 900°C(

J(-180 to 800°C(

K(-250 to 1300°C(

R(-50 to 1700°C(

S(-50 to 1750°C(

T(-250 to 400°C(B(0 to 1800°C)

N(-270 to 1300°C(

 

تعداد سیم ها

2سیمه

3سیمه

4سیمه

 

خروجی

خروجی سنسوری (mV)

ولتاژ/ جریان (دارای ترانسمیتر)

 

متراژ کابل رابط- پروب

مثال : 1 متر یا بیشتر

سایز المان(قطر و طول (

مثال : 8mm- 5cm

 

 

معمولااستانداریبرایتعیینرنگکابلترموکوپلهامیباشدکهبطورمثالطبقاستانداردآمریکادرشکلزیرآوردهشدهاست :

اشکالمختلفترموکوپل:

 

ترموکوپلبستهبهکاربرددارایظاهرمتفاوتیهستندتصاویریازانواعترموکوپلدرذیلآوردهشدهاست.

ترموکوپل غلاف دار بهمراک کلاهک برای نصب ترانسمیتر- مناسب در کاربردهای صنعتی

ترموکوپل پرابی- دارای متراژ متفاوت سیم مناسب برای مکان های دور از دسترس

ترموکوپل پرابی پرتابل- مناسب برای تست و تجهیزات پرتابل مثل ترمومتر های دیجیتال

ترموکوپل سیمی مناسب برای اندازه گیری دماهای زیر 250 درجه سانتیگراد

ترموکوپل سطحی- مناسب برای اندازه گیری دمای سطح مانند کوره

 

انتشار : ۳۱ شهریور ۱۳۹۴

رمان اندکی دوستم بدار اما طولانی نوشته ایکسا.خانوما


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مقدمه و خلاصه:

 

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

 

اگر مرا بسیار دوست بداری

شاید حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدارتا عشقت ناگهان به پایان نرسد

من به کم هم قانعم

واگر عشق تو اندک ،اما صادقانه باشد من راضی ام

دوستی پایداراز هر چیزی بالاتر است

 

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

بگو تا زمانی که زنده ای،دوستم داری

 

ومن تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم

تا زمانی که زندگی باقی است

هرگز تو را فریب نمی دهم

چه اکنون وچه بعد ازمرگ

 

همیشه با تو صادق خواهم ماند وامروز در بهار جوانی ام

عشقم به تو اطمینان می بخشد

 

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

عشق پایدار ،لطیف وملایم است

و در طول عمر، ثابت قدم با تلاش صادقانه

چنین عشقی به من هدیه کن

و من با جان خود

از آن نگهداری خواهم کرد

در خشکی یا دریا در هرجا و در آب وهوا

عشق پایدار، ثابت وهمیشگی است

 

ژانر: عاشقانه ی تلخ...

 

 

دستای لرزونش و رو به آسمون گرفته بود و نگاهش رو به گنبد زرد رنگ بود و با صورت

خیس از اشک ناله می کرد:

-آقا..آقا شما به فریاد دل من برس آقا! حرفم و نمی تونم به کسی بزنم آقا! شما دوای

این دمل چرکی شو آقا..داره می گیره همه ی تنم و! شما بیا شفام بده! آقا شما بیا

ضامن شو قلبم و پس بگیر...آقا به جون جوادت بیا آبروم و بخر...آقا....آقا من خیلی

بدبختم..

بغضش شکست صدای ضجه زدنش تو صحن بلند شد و نگاه هایی رو به سمت خودش کشید!

زنی با چادر سفید از کنار شوهر و بچه هاش بلند شد و نزدیک زن نشست. با احتیاط سرش و

بغل زد و کنار گوشش اندک تسلایی می داد:

-خانم دلم و خون کردی..انشاا.. امام رضا خودش مشکلت و حل کنه!

با گریه زهر خند زد و سرش و بیشتر تو سینه ی زن فشرد و عاجز بودنش و زار زد!

****

در و آروم باز کرد و وارد خونه شد. هیچ کس خونه نبود. به آرومی مسیر اتاقش و پیش گرفت و حد فاصل کمدش و میز کامپیوترش همون یه ذره جا خودش و جا کرد و زانوهاش و بغل گرفت و به خودش فکر کرد.

پنجمین فرزند خانواده بود ته تغاری و عزیز کرده؛ همه ی خواهر برادرهاش ازدواج کرده بودند و هر کدوم سرشون به زندگی خودشون بند بود!

با پدر و مادرش زندگی می کرد و بخاطر فاصله ی سنی زیادش با خواهر برادرهاش با بیشترین کسی که باهاش صمیمی بود دختر خاله ش بود. "آلما" که تا چند وقت آینده داشت ازدواج می کرد و بیشتر تنها می موند!

سرش وروی پاهاش گذاشت اونم خواستگارهای خوبی داشت اما تا مدتها بنا به باور قلبیش رد کرده بود با 22سال سن باور داشت که عشق می تونه مرز زیبایی بین واقعیت و دنیای احساسات باشه و باید منتظرش بمونه!

انتظاری بی فایده و بی ثمر!

صدای حرف زدن پدر و مادرش می اومد؛ حتما بعد از 3 روز غیبت با دیدن کفشاش متوجه حضورش شده بودند. در اتاقش به شدت باز شد و پدرش با صورت ملتهب و چشمای سرخ از عصبانیت تمام اتاق و دنبالش نظر کرد تا گوشه ای مچاله پیداش کرد.

-نفیسه!!

سرش و بلند کرد و با صورت خیس از گریه نگاهی به پدرش که با دیدنش کمی از عصبانیتش کاسته شده بود، کرد!

مادرش خدارو زیر لب شکر کرد و تکیه شو به دیوار داد و با گریه تو حرف زدن پیشی گرفت:

-تو صاحب نداری نه!؟ کدوم گوری رفته بودی این سه روز دلم زیر ورو شد! کجا بودی

نفیسه!؟

اخمای پدرش با یادآوری دروغ گفتن هاش به جمعی که انتظار داشتند نفیسه رو کنار آلما تو عقدش ببینن افتاد و با عصبانیت به سمتش هجوم اورد و از بین میز کشیدش بیرون و با ابروهای بالا رفته مات چادر سرش شد!

با نگاه درمونده نگاهش و به مادر نفیسه داد و با چشمای پرسشگرش سؤال جوابش می کرد.

میترا از جاش کنده شد و با بهت به دخترش که مات و بدون حرف به جایی رو زمین زل زده بود گفت:

-ای..این..این چیه سرت کردی؟؟ مگه عروسی چادر سفید پوشیدی؟ خدایا این دختر کدوم گوری بوده؟ الآن لال شده!

نفیسه با یادآوری واژه ی عروس تکونی تو جاش خورد و خواست دستشو از دست پدرش بیرون بکشه. مرتضی فشار بیشتری به دست ته تغاریش داد و برخلاف زنش با کنجکاوی سؤال جوابش می کرد:

-کجا بودی؟ نفیسه!! کجا بودی؟

نفیسه چشماش و بست و آخرین تیر توانش و رها کرد:

-مشهد!

ابروهای خانم و آقای "پاک رو" بالا رفت و هر دو با بهت بیشتری تکرار کردند: -کجا؟؟!

دستش تو دست پدرش شل تر گرفته شده بود و کشید و کنار پای پدرش به زمین افتاد.

دست گرفت به پای پدرش و با صورتی که به آنی خیس از گریه شده بود با التماس ضجه می زد:

-بابا بریم از اینجا بریم..بابا بریم یه جایی که کسی مارو نشناسه؛ بریم یه جایی که گریه های من و تو عروسی آلما پای روابط خواهری و دوستی و دلتنگی نذارن!

ابروهای مادرش بالا رفت و با وحشت زل زد به دخترش که تو صورت اخم آلود پدرش زل زده بود و التماس می کرد:

-من و ببر بابا! من نمی تونم..بابا..دلم..نمی تونه...بابا..من و از اینجا ببر! من نمی تونم عروسی آلما باشم و بخندم من نمی تونم زل نزنم به دامادش؛ من نمی تونم حسرت نخورم.بابــــــــــــا تورو به امام حسین من و از اینجا ببر! ببر یه جایی که یادم بره، خوب؟

دوباره به پاچه ی شلوار پدرش چنگ زد:

-قول میدم یه کم دور بمونم همه چی درست می شه! قول..قول

دستاش و به حالت التماس رو به پدرش که رنگ به صورتش نمونده بود بالا گرفت:

-قول میدم دیگه دوسش نداشته باشَم...

سرش و روی پای پدرش گذاشت و از ته دل زار می زد!

آقای پاک رو تازه داشت حلاجی می کرد رفتارهای اخیر دخترش و... اون بی رنگ و رویی و چشمای هرروز صبح سرخ و پف کرده از گریه شو؛ اون امتناعش از همراهی خرید های عروسی خاله زاده ی دوست داشتنیش!

اون سکوت غمگینش که از خواستگاری آلما شروع شده بود و همه پای دوری از آلما می ذاشتن!

مرد چنگ زد به سینه ش و به سختی نفس می کشید. میترا که از دیدن حال شوهرش از بهت خارج شده بود به سرعت به طرف آشپزخونه دوید و کمکش کرد رو تخت نفیسه بشینه تا قرص زیر زبونی شو بهش بده!

نفیسه هنوز روی زمین جلوی پای پدرش با گریه التماس می کرد، نجاتش بدن ازدردی که هرروز و هرشب سینه شو به سوختن وا میداره!

***

-جواب مردم و چی بدیم مرتضی!؟

-من برای حرف مردم تره هم خرد نمی کنم!

-خیل خب! خواهرم چی؟ نمی گه یهو اینا کجا رفتند!

-انقدر با من یک به دو نکن زن! برو یه نظر رو تختش ببینش این دختر یه سال پیشه! ذره ذره داره آب میشه تو فکر خواهرتی!

-ولی مرتضی.

-ولی بی ولی..ما میریم سوئد پیش ساسان؛ بعد از همون جا زنگ بزن عذرخواهی کن بگو بچه م مریض بود! دروغ هم نگفتی، دختره فرقی با یه مریض نداره!

مرتضی دستی از پریشونی به پیشونیش کشید و رو به آسمون گله کرد:

-حکمت این همه زجر این بچه چیه آخه خدا!

****

هشت سال بعد-سوئد-

به آرومی همیشه وارد خونه شد و در و پشت سرش بست. به محض بستن در، مادرش با صورت لاغر و تکیده جلوش سبز شد.

با سلام آرومی خواست از کنارش بگذره که مادرش سد راهش شد، نگاهش و تا چشمای مادرش بالا کشید. درست می دید؟ مادرش داشت گریه می کرد؟

با خستگی لب زد: چی شده؟

و همین یه کلمه اجازه ی ریزش اشک های مادرش بود که بی مهابا اشک می ریخت و با یه دست رو گونه می زد. به سمت مادرش چرخید به سختی دستاش و گرفت و با تعجب بیشتری پرسید:

-چی شده این کارا یعنی چی؟

مادرش سری تکون داد و با بغض نالید:

-عمو رسولت..عمو رسولت داره نفس های آخرشو می کشه، خواسته پدرت و ببینه!

دستای مادرشو با سستی رها کرد و چند قدم عقب تر رفت تابه دیوارتکیه بده به سختی نفس شو بیرون پرت کرد.

عمو رسولش بعد از سه سال درد و رنج بابت سرطان معده و علارغم تمام شیمی درمانی ها و برداشتن قسمت های سرطانی معده ش، باز هم کسی نتونسته بود جلوی تقدیر و بگیره و همین روزها بود که جان به جان آفرین تسلیم کنه و قبلش برای دیدن تنها برادرش دست و پا می زد!

-انشاا.. که چیزیش نیست

تکیه شو از دیوار با بی حالی برداشت وبه طرف اتاقش می رفت:

-بابا کجاس..؟

مادرش صورتش و پاک کرد و با لحن متفاوتی گفت:

-با ساسان رفته بلیط بگیره برا ایران..

ایران..ایران..ایران..چشم هاش و بست و به طرف مادرش چرخید، علاوه بر صورت خیس از اشکش، چشماش هم برق می زد.

حق داشت!! سه تا بچه ایران بود و دلش بالا سر نوه هایی بود که سالی دو سه بار می دیدشون. حق داشت دلتنگ خاکش باشه؛ دلتنگ کشورش، دلتنگ بچه هاش!

بدون حرف برگشت سمت اتاقش.

-نفیسه تو که می آی نه؟

-نه!

در و بست و پشتش تکیه داد؛ هشت سال گذشته بود و جرعت نداشت حتی پیش خودش چاخان کنه

که بر میگرده و هیچی نمیشه!

***

یک هفته ای می شد که مادر و پدرش به ایران سفر کرده بودند، خبر ها فعلا از کما بودن عمو رسولش خبر می داد!

چنگ کشید تو سرش و کلاه گیسش و یه گوشه پرت کرد و رو زمین نشست و پاهاش و بغل گرفت!

مجبور به پوشیدن کلاه گیس شده بود؛ باید کار می کرد و این باید! قوانینی داشت!!

دست گرفت به زمین با کرختی از جاش بلند شد؛ عادت کرده بود به این خستگی ها و کرختی ها؛ عادت کرده بود به دست و پاش که گاهی سر می شدن؛ به حالت تهوع ها و سر گیجه های اول صبحش!

مدتها بود که فهمیده بود باید مثل عمو رسولش تحمل کنه تا پیمونه ی عمرش سر بیاد!

فقط با این تفاوت که تنهایی باید این روند و طی می کرد؛ پدر و مادر پیرش به اندازه کافی بخاطر مشکلاتش آسیب دیده بودند، نمی خواست بیشتر مایه ی دردسرشون باشه!

هنوز براش هضمش سخت بود! پدرش با پست کارمندی بانک! حالا بخاطر اون تاکسی کار می کرد تا درآمدشون و به سختی در بیاره!

جلو کمدش زانو زد و پلاستیک سبز رنگی رو بیرون کشید؛ از داخل پلاستیک چادر سفید

رنگی روبیرون کشید وبا لذت بوسید و بویید!

بوی گلاب می داد؛ بعد از هشت سال و یک عالمه فاصله بوی مشهد می داد! بوی شوری اشک هاش از بی آبرو نشدنش، بوی رو زمین زانو زدن و سجده کردنش تا کسی کمکش کنه!

با شنیدن صدای تلفن چادر به بغل و اشک ریزون طرف تلفن رفت. مادرش بود و با گریه اعلام کرد شب گذشته عمو رسولش تمام کرده و باید اون و ساسان هم برای احترام خودشونو برسونن!

با گفتن با ساسان صحبت می کنم تماس و خلاصه و قطع کرد!

نمی خواست برگرده اما؛ تا کی این همه فرار؟! نمی خواست برگرده اما تا کی این همه تلقین؛ شاید واقعا اون حس دیگه با دیدنش تو دلش آشوب به پا نمی کرد!

شاید اون حس سر اومده بود زمانش!! نفسش و پرت کرد بیرون و از جاش به مقصد خونه ی ساسان بلند شد!

***

با تمام سعی و تلاشش چهلم عموش تونست خودش و به ایران تنها برسونه؛ ساسان بخاطر شرایط شغلیش نتونسته بود همراهیش کنه و به تسلیت تلفنی رضایت داده بود!

مستقیم از فرودگاه برای مراسم عموی چهل و چند ساله ش که سر مزارش برگزار می شد، رفت.

عمو رسولش از پدرش کوچیکتر بود و دو تا دختر دبیرستانی کیانا، کتایون و یه پسر به اسم کاوش داشت.

کاوش با یکسال اختلاف سنی از نفیسه کوچیک تر بود و قبل از اینکه از ایران بره

دوستای خوبی برای هم بودند!

از تاکسی پیاده شد و طبق آدرس مادرش قطعه ها رو دنبال قطعه ای که عموش دفن شده بود می گشت.

بابک شوهر آلما، مشکی پوشیده بود و کمی دورتر از مراسم دختر چهارپنج ساله شو بغل گرفته بود!

با دیدنش از قدم افتاد؛ باید می رفت جلوتر یا باید مسیر و بر می گشت؟

با دیدن پدرش که برادرش سامان و مهدی شوهر خواهر بزرگش سمانه، زیر بغلش گرفته بودند و عقب تر می کشیدنش به قدم هاش سرعت داد!

بی اختیار دستش تو جیب مانتوش رفت؛ همیشه بخاطر پدرش یه بسته ی اضافی از قرص های پدرش و با خودش حمل می کرد.

قدم تند کرد و روبروی پدرش رو زمین نشست و با سر سلامی به برادر بزرگ ترش داد. صورت پدرش سرخ و ملتهب بود و نفس نفس می زد.

قرص و با اکراه از دست نفیسه گرفت و با دست دیگه ش دست نفیسه رو بین دستاش گرفت. با چشماش چیزی ازش می خواست.

از ذهنش گذشت زانو زدم جلوت پدر؛ ببینی چقدر شرمنده تم.با اینجور نگاه کردنت شرمنده ترم نکن!

سرش و زیر انداخت و بعد از چند دقیقه با بوسه ای به سرش نگاهش و بالا گرفت؛ سامان با محبت بوسیده بودش و با دلتنگی به هشت سال گذر زمان توصورت خواهرش نگاه می کرد!

پدرش به نظر بهتر می رسید و شوهر خواهرش با اخم در حال آب زدن به صورتش بود، از جاش با متانت بلند شد و برادرش و کوتاه بغل گرفت و بدون کوچکترین کلامی یا نگاهی به جمعی که متوجه حضورش شده بودند به طرف دختر عموهاش رفت!

تمام طول مدت مسجد؛ سنگینی نگاه ها رو به دوش کشید و بدون توجه یه سره سر پا در حال پذیرایی بود!

بااینکه کمک زیاد بود اما دلش می خواست برای عموش کاری کرده باشه عمویی که تا آخرین لحظه ی عمرش حسرت دیدن برادر بزرگترش و کشیده بود!

این همه دوری و فاصله بخاطر اون بود و شک نداشت باقی جمع هم با این نگاه های پر از بدبینی می دونن مرتضی پاک رو بخاطر بی آبرویی دخترش یهو رفته بود!

نفیسه به افکارش پوزخند زد؛ الحق خداوند ستار العیوب بود، وگرنه این جماعت اگر می دونستن دلیل واقعی رفتنش برای چی بود، خدا می دونست چطور باهاش برخورد میکردند!

آتنا سینی رو ازدستش گرفت و با غر غر گفت:

-بشین دیگه؛ رنگ به روت نمونده نه چیزی خوردی نه یه دقیقه استراحت کردی!

نگاهی به خاله زاده ش کرد؛ چقدر بزرگ شده بود! وقتی می رفت آتنا هفت هشت سال بیشتر نداشت!

لبخند بی رنگی تحویل خاله زاده ش که بخاطر احترام به مادرش اومده بودن کرد و کمی عقب رفت و کنار دیوار پاهاش و به عادت همیشه ش بغل کرد و سرش و رو زانوهاش گذاشت.

دستی سرش و نوازش کرد سرش و بالا گرفت؛ عمه یگانه ش بود!

-عمه قربونت تو که هیچی نخوردی بیا این لیوان آب قند با خرما بخور جون بیاد تو تنت!

دلش نمی خواست اما بی ادبی بود رد کردن دست تنها عمه ش؛ از دست عمه ش لیوان داغ آب نبات و گرفت و به سینه ش چسبوند، بدنش یخ بود و این گرما براش لذت بخش بود.

عمه ش نرفته ملیحه کنارش نشست و مشغول حرف زدن شد، ازخوب برگزار شدن مراسم تا چجوری مردن عموش تو خونه ش!

دلش پیچ خورد وقتی ملیحه با آب و تاب و مختصر اشکی از بیمارستان و پارچه های خونی باقی مونده رو تخت عموش بعد از مرگش حرف می زد و به ظاهر عزاداری می کرد.

از ذهنش گذشت؛ شاید عمر ازدواجش با برادرش به 15 سال هم نمی کشید یعنی این همه اشک از صمیمیتش بود؟ یا عادت زیاد حرف زدنش؟!

با ببخشیدی از جاش بلند شد و خودش و به دستشویی های مسجد رسوند، آلما با غرغر دستای دختر شو می شست با دیدنش اخمی کرد و بدون حرف از سرویس بهداشتی خارج شد!

آبی به دست و روش زد؛ تو آینه خطاب به چشمای گود افتاده و ظاهر داغونش زمزمه کرد:

-با من قهرباشه که تو مراسم ازدواجش شرکت نکردم، بهتر از آشتی بود که پشتش نتونم دلم و کنترل کنم!

یکی از درونش نهیب زد؛ حالا یعنی می تونی کنترل کنی؟!

کلافه سری تکون داد و به صحنه ی بردن زن عموش به درمانگاه خیره شد!

نگاهش بی اختیار به سمت مادرش کشیده شد؛ یعنی بعد از رفتن اونم مادرش فشارش می افته و کارش به درمانگاه و سرم می کشید؟!

نفسش و پرت کرد بیرون و رو به آسمون زمزمه کرد:

-خدایا شکرت!

****

خدایا شکرت زنده م...

سخت نفس می کشم...

سخت زندگی می کنم...

اما زنده م....

از صحبتهای خواهراش سمانه و ساجده با ملیحه فهمیده بود که عموش خانواده و علی

الخصوص پسرش کاوش و به پدرش سپرده و یادآور شده مثل خانواده ی خودش ازشون مراقبت کنه!

همونطور که خودش و به خواب زده بود از خودش پرسید.یعنی کاوش با 28 سال سن ازعهده خانواده اداره کردن بر نمیاد!؟

سمانه-مامان بااین حساب شما دیگه ایران باید بمونید، نه؟!

ساجده-راست میگه مامان بمون دیگه! از اول هم رفتنتون اشتباه بود! خونه ی به اون بزرگی رو فروختین برین تو یه وجب جا مستاجر بشید!

میترا با آرامش و صبوری توضیح داد:

-تصمیم پدرتون بود رفتن! من هم هرجا اون باشه دنبالش می رم! شما دوتاهم که نشستید ور دل من، اگه شوهراتون هرجا برن دنبالشون می رید پس دیگه حرفی نیست

ملیحه-آخه مادرجون سامان که می گه نمیدونه چی شد آقاجون به فکر رفتن افتاد!

-یعنی چی ملیحه جان!؟

ملیحه-ما دیگه خانواده ییم. هرکی ندونه خودمون که میدونیم باباجون که جونش در می رفت واسه فامیلاش چطور یهویی زندگیش و فروخت رفت.

میترا-صبر کن ببینم تو مگه چی می دونی؟

ملیحه-مگه چیزی هست مادرجون؟

میترا که جاخورده بود:

-نه چه چیزی! نفیسه دوست داشت بره تحصیلاتشو اونجا ادامه بده ما هم گفتیم خوبه یه مدت آب وهوا عوض کنیم

سمانه-یه طور می گید آب و هوا انگار که رفتید تفریح..ماما یه نگاه به خودت تو آینه بکن شدی پوست و استخون!

ساجده-راست میگه سمانه! بعدشم نفیسه اینجا تکنسین اتاق عملش و ول کرده رفته اونجا مهمانداری خونده!!! مامان اینا یعنی چی؟؟ واسه چی رفتین؟

-بسه دیگه هی میگم نره هی می گه بدوش!

با بلند شدن وبیرون رفتن مادرش، نفس حبس کرده شو بیرون پرت کرد.

دل تو دلش نبود اگر حرفی زده بشه! با استرس چشماش و بست و سعی کرد بعد از دوروز خستگی و تحمل درد معده ش بخوابه!

***

خودش هم مطمئن نبود کارش کاملا درسته اما بعد از شنیدن حرفای "مکث" دکترش! دیگه صلاح ندید خانواده شو از چیزی دور نگه داره.

بعد از پس دادن خونه و ماشین تقریبا قراضه ی پدرش با یک سوم سرمایه ای که از ایران برده بودند برای کار و زندگی، برگشته بود. با حساب کتاب هاش و سرمایه ی کمی با کمک سامان بدون اطلاع پدرش خونه ای خریدن تا بعد از رفتنش، پدر و مادرش تنها نمونن!

پدرش می تونست دوباره سرپاش وایسه به توانایی هاش اعتماد داشت!

ساعت شنی عمر اون برگشته بود و اینکه چقدر زمان داشت و به خدا سپرده بود و با چند چمدون لباس های خودش و پدر و مادرش به ایران برگشته بود! تا هر چقدر از عمرش باقی مونده رو کنار کسایی که دوسشون داره سر کنه!

بارهارو تازه تحویل گرفته بود و به کمک کارگرا به بیرون می اومد که کسی صداش کرد؛

متعجب چرخید و از دیدن شخص مقابلش دقیقا نمی دونست باید چه عکس العملی نشون بده!

-سلام..نفیسه خانم شما اینجا چیکار میکنی؟

با لبخند نصفه نیمه ای محبت و صمیمیت بابک و بی جواب نذاشت:

-سلام آقا بابک. تازه برگشتم!

بابک با ابروهای بالا رفته پرسید:

-واقعا؟ برگشتی؟ آخه انگار مامان نسیم گفته بود کار داری و حالا حالا ها ایران بیا نیستی!؟

بی اختیار نگاهش به پشت سر بابک برخورد، شاهد با اخم های درهم و چشمای پر از سؤال به سمتشون می اومد.یکی زد پشت کمر شوهر خواهرش و خطاب به بابک گفت:

-کدوم گوری رفتی بابک..

بلافاصله بدون اینکه منتظر جوابی از بابک بمونه رو کرد به نفیسه:

-اِ اِ اِ ببین کی اینجاست؟ سلام نفیسه خانم پارسال دوست امسال آشنا!

-سلام آقا شاهد! داشتم برای بابک خان عرض می کردم! تازه برگشتم!

-بسلامتی! تو مراسم درست نشد ببینیمت باید حتما بیای خونه ی ما! هم بگی چطور شد یهو رفتی سوئد آلما رو هم خوشحال می کنی؟

صورت گر گرفته از خجالت شو زیر انداخت و با گفتن "اگر فرصتی بود مزاحم می شم" ترجیح داد صحبت و کوتاه کنه!

-خب آقایون! من باید برم احتمالا تا الآن سامان اومده دنبالم..روز خوش!

با علامتی که به کارگر حمل بارها داد به طرف در خروجی راه افتاد و حتی منتظر

خداحافظی پسرا نموند!

هول هولی سوار تاکسی شد تا زودتر از اونجا دور بشه و دروغی که درمورد اومدن سامان دنبالش گفته بود، فاش نشه!

***

-مطمئنی همه چی خوبه؟

-آره آبجی کوچیکه! فقط کافیه بابا بیاد و اینجارو با تزیینات خونه ی سابقمون ببینه مطمئنم خوشش می آد!

با اضطراب "خدا کنه" ای گفت و اخم هاش بخاطر درد معده ش که هر لحظه بیشتر می شد تو هم رفت.

به محض شنیدن صدای زنگ سامان رفت در و باز کنه و نفیسه از ترس بدحال شدنش به سرعت شیرجه زد سر کیفش و قرصی بالا انداخت!

باید سعی می کرد آروم باشه و به استرسش فائق بیاد تا کمتر معده ش عکس العمل نشون بده!

صدای گریه ی مادرش می اومد با عجله دستی به موهاش کشید و از اتاق بیرون رفت پدرش با بهت و مادرش با بغض و گریه در و دیوار خونه رو نگاه می کردند!

قاب عکسای بچگی هاشون؛ همون دست مبلمان سنتی و قدیمی و تابلو ها همه به دیوار زده بودند و منظره ی خونه ی ویلایی و قدیمی سازشون و که مجبور به فروش و فرار ازش شده بودند و براشون تازه می کرد!

مادرش با دیدنش دستاش و باز کرد؛ بعد از مدتها از دیدن این منظره لبخندی زد و مثل گذشته ش تو بغل مامانش قایم شد و گذاشت مامانش با نوازش هاش دردش و تسکین بده!

بعد از شام خانواده ی "پاک رو" در حال صحبت کردن بودند که نفیسه به بهانه ی المیرا، دختر سمانه از جمع خارج شد و بعد از خوابوندن المیرا سر جاش و پتو کشیدن روش، به دیوار تکیه داد و پاهاش و تو بغلش جمع کرد!

به صبح فکر کرد! به شاهد! به بابک! به برخوردشون! بابک مثل گذشته ها گرم و صمیمی بود اما شاهد تلخ بود! نگاهش رگه ای از خصومت داشت.

حق داشت اونا دوستای خوبی بودند؛ اگر چه با قلبش درگیر بود اما یادش نمی رفت، با آلما و بابک، شاهد و نازنین! سینما و گردش می رفتند چقدر به همگی و حتی دل ریش ریشش خوش می گذشت!

به سخت خو می گذشت اما تمام سالهای گذشته رو به یاد اون مدت، گذرونده بود اون

نزدیکی، اون خنده ها، اون..

نفس عمیقی کشید و اشکش و پاک کرد، سرش و به دیوار تکیه داد؛ با دیدن پدرش که

استفهامی بالا سرش ایستاده بود، جا خورد!

-بابا!

-به من بگو این کارا یعنی چی؟

-چه کاری؟

پدرش جلوش رو زمین زانو زد؛ همزمان صدای غش غش خنده ی مادرش از بیرون؛ نگاه هر دو رو به طرف درکشوند!

نگاهش و با لبخند تلخی از در گرفت و به صورت متفکر پدرش داد:

-چون فرار کردن بس بود!

پدرش نگاهش کرد؛ غمگین، ناتوان از حل مشکل ته تغاری شاد و شیطونش که با این دختر رنگ و رو رفته ی بی حس و حال دنیایی تفاوت داشت!

-نفیسه..

-نه من می خوام حرف بزنم..مرسی پا به پای من اومدین ..شک ندارم هیچ کس مثل من

خانواده ای به خوبی شماها نداره..بابا من ممنونم اما دیگه خسته م...خسته شدم

هرازگاهی سرمچ گریه های مامان و بگیرم یا ناله های شما رو از درد سخت کار کردن تو خواب بشنوم! واقعیت این بود که ما باید سخت کار می کردیم.بسه! دیگه بسه! من دیگه 29 سالمه! دختر ترسو و بی تجربه ی دیروز نیستم!

دست گرفت به دست پدرش رو پاش و بلند کرد و روی قلبش گذاشت:

-می تپه ولی نه مثل نه سال پیش، که ازش می ترسیدم! می تپه چون الآن دلایل بیشتری برای تپیدن داره...مثل

صدای شاد مادرش حین سربه سر گذاشتن پسر سامان می اومد. نفیسه با لبخند ادامه داد:

-مث خنده های مامان؛ یا رضایت شما!

نگاه پدرش رنگ دلسوزی گرفت؛ این رنگ و نمی خواست ببینه کمی خودش و تا جلوی پدرش جلو کشید و با تمام سعیش لرزش صداش و مخفی کرد:

-بخاطر خدا از من راضی باشید!

پدرش دست گذاشت دور شونه های نحیفش و بغلش کرد:

-دختر من..خدا خودش حفظت کنه! که از تو راضی نباشم پیش قلبت سرافکنده م!

****

این دل پر احساس من...

به درد تو

نمی خوره....

****

-متشکرم!

مدیر عامل آژانس هواپیمایی بعد از گذاشتن فرم تکمیل استخدام به صندلی شیک و بزرگش تکیه داد و با نگاهی به دختر مقابلش پرسید:

-خانم پاک رو؟!

نفیسه با لبخندی محترمانه با "بله" ای جواب داد.

-میشه یه سؤال خصوصی ازتون بپرسم!

-بفرمایید جناب دلشاد!

-ایران چی داره بخاطرش برگشتید این جا!؟

با لبخندی با متانت جواب داد:

-خانواده م!

-اوه...پس این سالها اون جا تنها زندگی می کردید!

-خیر..

ماکان نگاهی با کنجکاوی به نفیسه کرد و با شیطنت گفت:

-قول می دم این آخرین فضولیم باشه!

نفیسه باگفتن "خواهش می کنم" سری تکون داد و مشغول پر کردن اطلاعاتش شد:

-وقتی دوستم گفت خواهر یکی از دوستاش بیاد اینجا مشغول بشه، فکرش و نمی کردم کسی با تجربه ی شما مواجه بشم! خواستم بگم خوشحالم از همکاریتون!

-سؤالتونو نپرسیدید؟!

ماکان به سختی خنده شو خورد و با شیطنت گفت:

-آخه جوابش و دیدم! سنتون و می خواستم بپرسم!

نفیسه محترمانه از جاش بلند شد وگفت:

-هیچ وقت از یه خانم سنش و نپرسید!

ماکان از دیدن جدیت نفیسه بحث و عوض کرد:

-می خواستم بدونم چرا عوض بردن این مدارک..

نگاهی به مدارک کمک های اولیه ومدارج حرفه ای نفیسه ادامه داد:

-می تونستید بهترین اِیرلاین ها شروع به کار بشید ولی چرا خواستید تو یه آژانس

همکاری کنید!

-من سالها ماهیانه 70 الی 80 ساعت پرواز داشتم.دلم می خواد هم سرکار باشم هم وقت بیشتری رو کنار خانواده م بگذرونم! بعد انگار معرف گفت هم شانس من بوده که از بیکاری در بیام هم شما که مدیر تور خارجی تون تا مدتها قادر به همکاری نیست، از حضور من استفاده کنید!

-بله درست می گید ..

نفیسه هنوز با اخم نگاهش می کرد، ماکان که از جدیت بیشتر خوشش اومده بود با جدیت گفت:

-در هر صورت ببخشید فضولی کردم آخه..

دستی کشید بین موهای بلندش و گفت:

- اصلا انتظار نداشتم از من بزرگتر باشید! خیلی بیبی فیسید آخه..

ابروهای نفیسه بالا رفت و به آنی تو هم گره خورد. با گفتن "منتظر تماستون می مونم" با قدم های محکم و مطمئن به توانایی هاش از اونجا خارج شد و با خودش زمزمه کرد: فقط یه عاشق دلخسته کم دارم این روزها!

***

یک ماه و نیمی می شد که فعالیت شو توی آژانس شروع کرده بود. برعکس تصورش ماکان با دیدن جدیتش فقط گاهی سربه سرش می ذاشت که از جو صمیمی که تو آژانس می دید متوجه شده بود مدیر عامل با اخلاق آژانس با تمام کارمندها و گاهی با مراجعین هم صمیمی برخورد می کنه!

خسته از کار برمی گشت خونه از دیدن کفشهای در خونه با ابروهای بالا رفته در باز کرد و وارد شد!

خاله نسیم و آلما همراه آتنا با اخم روی مبل نشسته بودند. در خونه رو به آرومی بست و سلام کرد.

خاله نسیم ش سنگین جواب داد و حتی از جاش بلند نشد! نفیسه با محبت رو به جمع و اخمای درهمشون کرد:

-سلام

نگاه عسلی رنگ آلما با آزردگی تو چشماش خیره شد.از دیدن این نگاه این اخم، چیزی تو دلش فروریخت!

آلما از جاش بلند شد اما نگاهش و نگرفت.

-اومدم یه سؤال ازت بپرسم نفیسه!

با نگاهش دنبال مادرش گشت، مادرش سر به زیر و بغض کرده به میز روبروش خیره شده بود.

یاد گرفته بود به خودش مسلط باشه رو کرد به آلما برخلاف قبلش تلخ و سرد لب زد:

-می شنوم!

آلما با تمام کنترلش رو بغضش پرسید:

-برای چی از ایران رفتی؟؟

انتظارش و داشت؛ مدتها بود از وقتی برگشته بود انتظار شنیدن این سؤال و از این زن داشت!

-ساسان بیمار بود، موقعیت زندگی خوبی داشت موقعیت ایده آلی بود خواستم بمونم و..

-بسه دیگه!

چشماشو بست! دلش نمی خواست چشمای به اشک نشسته ی زن و ببینه.

-داری دروغ میگی!

جیغ کشید:

-داری مثل یه سگ دروغ میگی! وقتی الآن همه میدونن واسه چی رفتی؟!

چشماش و با بهت از چشمای گریون آلما به صورت درهم خاله ش و صورت خیس از اشک مادرش داد.

آلما یه قدم جلوتر اومد مقابلش ایستاد دست گرفت زیر چونه ش و صورتش و به طرف خودش چرخوند:

-حالا بگو چرا برگشتی؟؟ هان؟؟ اون وقت موقعیت نداشتی، رفتی! حالا برگشتی کار نیمه تمومت و تموم کنی؟!

تو چشمای خیسش زل زد؛ فایده ای نداشت حرف زدن! فایده ای نداشت، نه توضیح، نه توجیح،

نه ...

یه قدم عقب کشید و بدون توجه به آلما به سمت اتاقش می رفت که آلما باز جیغ کشید:

-دور و بر شوهر من بچرخی ازت شکایت می کنم نفیسه! کاری نکن پای آبروی عمو مرتضی رو وسط بکشم..

حتی برنگشت پوزخند روی لبش و نشون آلما بده. پشت در اتاقش به در تکیه داد و سُر خورد و به عادت همیشه ش پاهاش و بغل گرفت.

اون رفته بود؛ بخاطر آبروی پدرش؛ به سخت ترین ها برای خودش و خانواده ش رضایت داده بود تا دور باشه! حالا باز هم بخاطر آبروی پدرش تهدیدش می کردند!

نیم ساعتی گذشته بود تقه ای به در خورد؛ پشت سرش صدای گریه ی مادرش بلند شد:

-بخدا من فقط به دخترای خودمون گفتم! سمانه و ساجده که خواهراتن، ملیحه هم خواهرت! چه فرقی می کنه؟ اونا که نمیرن حرف بزنن!

چه ساده دل بود مادرش؛ کسی که حرف می زد، هر جا می نشست حرف می زد! بدون تبعات فکرکردن به بعدش!

از جاش بلند شد؛ بخاطر زحمات پدرش؛ بخاطر گریه های شبانه روزی مادرش؛ بخاطر خاطرات دردناک تنهایی شون تو سوئد در اتاق و باز کرد و مادر گریونش و پس زد!

پدر از راه تازه رسیده شو پس زد و رهسپار خونه ی سامان برادرش شد!

دورادور با خانواده ی بابک فامیلی داشتند، شک نداشت حرف از هر جایی که رد شده از خونه ی برادرش رد شده!

صدای متعجب سامان در وبراش باز کرد!

عصبانی نبود غمگین بود؛ اما غمگین بودنش نباید چیزی از جدیتش کم می کرد؛ نه بخاطر آبروی خودش؛ بخاطر عزت و احترام پدرش!

سامان با نگاه سردی دم در خونه ش منتظرش بود؛ تو دلش پوزخند به غیرت برادرش زد!

بدون سلام جوابی ازش گذشت و بدون توجه به خانواده ی ملیحه مستقیم به طرف ملیحه رفت،

دست بالا برد و محکم زد تو گوشش!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از دردی که پدرش کشیده بود، مهم تر نبود!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از چشم های گود رفته ی مادرش مهم تر نبود!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از عذابی که کشیده بود تا اسمی ازش جایی نباشه مهم تر نبود!

صداش جدی؛ محکم وزنگ دارش با ته رگی از تلخی حرفاش و تو صورت متحیر ملیحه پرت کرد:

-هشت سال.. به بدترین شکل ممکن زندگی گذروندیم! تا اسمی از پدرم جایی پخش نباشه! هشت سال تمام بهترین موقعیت های زندگیم گذشتم تا عزت و شرفش مسخره ی دست این و اون نباشه! هشت سال پا روی پا ننداخته بودم! دو جا کار می کردم تا کمک خرجی باشم برای پدرم که تمام سرمایه شو بخاطر من فروخته بود تا از مهلکه در برم! باید قبل از اینکه دهنت و برای خبر چینی باز می کردی به زجری که ما سه نفر بخاطر آبروی "پاک رو" ها کشیده بودیم فکر می کردی تا به بادش ندی!!

مستقیم از در گذشت و حتی مهلت نداد سامان برادرش از بهت سیلی خوردن همسرش، بیرون بیاد!

راه اومده رو برگشت و تو تاکسی نشست و دوباره به خونه برگشت!

***

دو هفته از درگیریش با ملیحه گذشت؛ درکمال تعجبش پدرش زنگ زد به سامان و خواهش کرد با همسرش خونه ش پا نذارن!

پدرش خوب یادش مونده بود دختر ته تغاریش تا مدتها شبها تو خواب گریه می کرد و ذره ذره در حال آب شدن بود!

پدرش فراموش نکرده بود دختر کوچولوش التماسش می کرد تا راه گناه و به روش ببنده!

تازه از سر کار برگشته بود از دیدن پدر و مادرش لباس پوشیده و آماده، متعجب شد!

میترا خانم توضیح داد مراسم دعا خونه ی عموشه!

با مکث پرسید:منتظر من بودین؟

پدرش قاطع جواب داد:

-می خوام که باشی!

لباس خاصی نداشت؛ آبی به دست و صورتش زد و عوض مقنعه شال پوشید و به طرف خونه ی عموش سوار تاکسی شدند!

در کمال تعجب نفیسه با خانواده ی شاهد و بابک و خاله ش روبرو شد؛ تعجبش و کنترل کرد و به سلام سرد و آرومی بسنده کرد و به باقی جمع سلام کرد!

بعضی با حسرت؛ بعضی با بغض و بعضی خریدارانه نگاش می کردن و جواب سلامش و می دادن!

از ذهنش گذشت مراسمه یا مجلس خواستگاری!

تا آخر شب یه کله سرپا بود؛ خسته نمی شد وقتی سرش جایی گرم بود، آخرای مراسم کناری نشست و به عادت همیشه ش پاهاشو بغل زد و سرش و روش گذاشت!

به دقیقه نکشیده دست سرد و کوچولویی رو دست داغش نشست، سرش و باخستگی بالا گرفت؛

دختر آلما بود این و از چشمای عسلی رنگ و فرم چهره ی بابک می تونست به راحتی تشخیص بده؛ به دستش نگاه کرد؛ خرمایی دستش بود و به سمتش گرفته بود؛ بی اختیار چشماش پر از اشک شد؛ این بچه ی آلما بود!

خم شد دست بچه رو بوسید و خرما رو ازدستش گرفت سرش و به دیوار تکیه داد یک لحظه فقط لحظه آلما موقع بردنش استفهامی تو چشمای اشک آلودش نگاه کرد و مکث کرد!

نمی خواست از چشماش چیزی بخونن از جاش بلند شد و ترجیح داد برای نفس تازه کردن به حیاط بره!

کاوش کنار دیوار تو تاریکی پارکینگ به دیوار تکیه داده بود و رو به آسمون، آروم آروم گریه می کرد!

حق داشت بترسه! حق داشت بترسه از آینده ی بدون پشتوانه ی پدر! زندگی با پدر برای خیلی خانواده ها آسون نمی گذشت، حالا پدرشو ازدست داده بود و باید عهده دار یه خانواده می شد!

-کاوش؟

کاوش تکونی خورد و با آستینش اشک هاش و پاک کرد و تمام رخ به طرفش چرخید:

-نفیسه..اینجا چی کار می کنی؟

-اومده بودم مثل تو خلوت کنم! ببخشید مزاحمت شدم!

-نه! نه بابا! چه مزاحمتی؟ بیا بشین.

آروم رو صندلی خالی کنار دیوار نشست و رو به کاوش بدون مقدمه گفت: -میترسی؟

کاوش جا خورد دستی تو موهاش کشید و "نمی دونم"ی گفت. بلافاصله چرخید و گفت:

-راستی شنیدم برگشتید برای همیشه ایران بمونید!

-آره وقتش بود برگردیم!

و تو دلش با خودش گفت و وقتش هی داره می گذره! از ذهنش گذشت باید فردا سر به

دکتری می زد تا داروهاش تجدید بشه!

-خوب کردین! اینجا خیلی جاتون خالی بود!

-کاوش؟

-جانم نفیسه!

-جانت سلامت! از خودت بگو! چکارا می کردی؟ برای آینده ت چه برنامه ای داری؟

کاوش کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:

-باور میکنی نمیدونم!این ترمم مرخصی گرفتم.شاید اصلا دانشگاهم و ادامه ندم! نمی دونم!

-حیف می شه! شنیدم رشته ای بود که دوست داشتی!

-آره دوست داشتم و هنوزم دارم اما خانواده م چی؟ خواهرام؟

-کاوش این چه حرفیه. نباید انقدر احساس نگرانی کنی ما همه کنارتونیم. تو باید به جایگاه اجتماعی برسی تابتونی خانواده تو بالا بکشی!

-چی بگم! بخدا من همش 28 ساله مه..الآن که دارم فکر آینده رو می کنم آره راست گفتی، بیشتر می ترسم از پسش برنیام، می ترسم!

خواست حرفی بزنه که کیانا پای برهنه دوید تو حیاط:

کیانا-کاوش..کاوش ..عمو مرتضی...نفیسه..

نفیسه و کاوش جا خوردند هر دو با هول و عجله داخل رفتند، نفیسه بی اختیار دست کرد جیبش و بسته ی قرص شو در اورد!

پدرش روی زمین دراز کرده بودند و مادرش گریه می کرد!

نشست کنارش و به زور قرص و زیر زبونش گذاشت!

صورت های مردها سرخ بود؛ از همه جالب تر عصبانیت بابک بود که نفیسه تو عمرش ازش ندیده بود!

بابک همیشه آروم و لبخند به لب بود؛ کم پیش می اومد از چیزی غر بزنه یا شکایت کنه،

جز خودش یه خواهر به اسم نازنین داشت که نفیسه در تعجب بود! چطور شاهد شوهر نازنین همه جا هست اما نازنین و ندیده بود!

پدرش بعد از یه ربع آروم و آروم تر شد؛ سامان با کمک شوهر سمانه بلندش کردند و برای چکاب بیشتر می خواستن ببرنش درمانگاه!

تو این چند ماهه اخیر که برگشته بودند این چهارمین حمله ی قلبیش بود و ترس هم داشت!

رفت کیفش و برداره تا برای توضیحات بیشتر بیماری پدرش، همراهیشون کنه که از شنیدن صدای زن عموش سرجاش خشک شد:

-من نمی گم نفیسه دختر بدیه!؟ میگم میترا جون؟! نسیم خانم خودش می دونه من همیشه طرفدار پرو پا قرص نجابت نفیسه بوده و هستم اما زوره بخدا خود کاوش، "شاهده" رو می خواد بگم نه! عموت گفته دختر من! شما بگو نجمه جان قبل از اینکه رسول اینجور بشه من کم بهت گفتم شاهده عروس خودمه! پدرش مرده ما عزاداریم این حرفا یعنی چی!

از شنیدن صدای گریه ی مادرش بدون برداشتن کیفش، با حس سوزش چنگی که از صحبتای زن عموش رو سینه ش حس می کرد بدون سربلند کردن از خونه زد بیرون و تو ماشین سامان کنار پدرش نشست!

سامان با تک بوقی حرکت کرد و هر چند دقیقه یک بار از تو آینه با اخم نگاه بهش می انداخت!

-چرا این کار و کردی بابا؟

سامان-الآن وقتش نیست نفیسه؟

برگشت سمت برادر بزرگش و زخم زد:

تقصیر زن دهن لق توهه که بابا مجبوره التماس دیگران کنه برای گرفتن من!

ماشین با صدای ترمز شدیدی از حرکت ایستاد و سامان به آنی به سمتش چرخید و توصورتش زد؛ پدرش بی حال دست بلند کرد مانع بشه!

نفیسه با چشمای به اشک نشسته تو چشمای برادرش با نفرت خیره شد:

-این عوض اونی بود که زدم، درسته؟ خدا جای حق نشسته! حقارت امشب و هیچ وقت فراموش نمی کنم آقای پاک رو! حالا بهتره راه بیوفتی تا بخاطر زنت یه بلا دیگه سرمون نیومده!

سامان باز خیز برداشت سمتش؛ مهدی عقب کشیدش و به جفتشون نهیب زد:

-شرم کنید!! حرکت کن سامان!! باباجون مهم تر از بی آبرویی خواهرته!

سامان دستاش و رو فرمون گذاشت و فشار داد؛ در جواب خشم برادرش از تو آینه پوزخندی زد؛ طعنه ی دامادشون دل هر دوتاشونو سوزونده بود!

***

آخر شب بعد از به خونه برگشتنشون تا خود صبح فکر کرد! باید کاری می کرد! آب از سرش گذشته بود، یه وجب دو وجب فرقی به حالش نداشت.

بعد از کارش مستقیم به سمت کافی شاپی که با کاوش و شاهده قرار گذاشته بود، رفت!

کاوش غمگین و به جایی رو میز خیره شده بود و شاهده دست روی دستش گذاشته بود و به

آرومی باهاش حرف می زد!

شاهده از دیدنش از جا بلند شد؛ هنوز تو چشمهای قهوه ای روشنش خیره شده بود وقتی

دستش وبرای سلام جلو می برد!

خواهر کوچیکتر شاهد بود و 22 23 سال داشت. رو به کاوش با محبت سلام کرد که کاوش

بیشتر سرش و زیر انداخت و دعوت به نشستنش کرد.

نفیسه تصمیم شو گرفته بود. بعد از رفتن پیش خدمت رو به چشمای هراسون و پرسشگر شاهده

و کاوش شروع کرد حرف زدن:

-باید در مورد من یه سری شایعاتی شنیده باشید، درسته؟!

هر دو مخاطبش ترجیح دادن سکوت کنن. نفیسه نفس عمیقی کشید و از تو کیفش برگه هایی رو

رو میز گذاشت.

-امااینا واقعیت زندگی منه! من بخاطر اینا برگشتم! کاوش شما باید این برگه ها برات

آشنا باشن!

کاوش با دلهره دست برد و ازدیدن برگه ها،آزمایش های آشنا، واژه های آشنا با بهت

نالید:

-ت..تو..تو هم...

-من هم مثل عمو سرطان دارم و خیلی شانس بیارم تا آخر امسال زنده باشم!

شاهده دست گذاشته بود جلو دهنش و نگاه وحشت زده شو بین برگه ها و کاوش می چرخوند تا

شاید کاوش چیزی رو رد کنه!

کاوش برگه ها رو رو میز رها کرد و سرش و رو میز گذاشت. نفیسه به آرومی دست کاوش

گرفت و شروع کرد حرف زدن:

-من و تو هم بازی بچگی همدیگه بودیم..من؛ تو و آلما! حالا باید به همدیگه کمک کنیم

گره از زندگی همدیگه باز کنیم!

کاوش با چشمای سرخ سر از میز برداشت و خیره نگاهش کرد:

-منظورت چیه؟

-با من ازدواج کن!

شاهده و کاوش با دهن باز بهش زل زده بودند. از دیدن قیافه های مبهوتشون لبخندی زد و

جدی ادامه داد:

-من بخاطر عمو و وصیتش برگشتم ایران! بخاطر اونه مسخره ی دست این و اون شده زندگیم!

حالا هم بابا تورو داره تو رودروایسی می ذاره برای ازدواج با من! می دونم می تونی

دست شو پس بزنی و تنهایی از پس همه چیز بر بیای! شک ندارم از پسش بر میای! اما این

وسط وصیت پدرت چی می شه! بعدش مگه تا چقدر من زنده باشم شاید به سال هم نکشه!

من یه سرمایه ی مختصری برام باقی مونده؛ هر چی هست و برای تو میکنم! تو هم در عوضش

با من ازدواج کن تا این شایعات خفه بشه و زبونم لال حرفای خاله زنکی پدر من و هم

ازم نگرفته!

شاهده با بغض ازجاش بلند شد، نفیسه با اخم زل زد بهش:

-به این زودی پس کشیدی؟ بشین! ازت خواستم اینجاباشی تا بدونی ارزش زندگی من به شادی

اطرافیانمه! پدرم مادرم، خانوادم و فامیلم!!

شاهده سرجاش ایستاد اما ننشست. نفیسه با بغضی که به سختی باهاش می جنگید تو چشمای

شاهده لب زد:

-من بخاطر عشقم هشت سال تحمل کردم و لب بستم!

نگاه غمگینش و به میز داد و ادامه داد:

-من هم عشق و می فهمم! قصد ندارم چیزی رو از کسی بگیرم! فقط نمی خوام..

باقی حرفش و سکوت کرد؛ شاهده آروم سر جاش نشست و آروم آروم شروع کرد گریه کردن و

حرف زدن:

-ولی..ولی..کاوش ازدواج کنه...مامانم..شاهد..دیگه..نمی ذارن...

نفیسه دست دراز کرد دست شاهده رو رومیز گرفت:

-می تونی واقعیت و بگی...من الآن دهنم بسته ست بخاطر قلب مریض پدرم اما تو میتونی

از عشقت بعد از رفتن من دفاع کنی..چون باید این کار و بکنی..

بااشاره به کاوش ادامه داد:

-بعضی عشقها ارزش دارن بخاطرشون از همه چیزت بگذری!

با زنگ خوردن همراهش از جاش بلند شد و رو به شاهده و کاوش گفت:

-من خسته م..کاوش اما اگر این بازی رو نتونی...

نگاهش و با لبخند به شاهده داد:

-نخواین!

با جدیت متفاوت از انعطاف قبلش لب زد:

-من بخاطر عشق شماها می جنگم!

همزمان تماس مادرش و جواب داد و سری براشون تکون داد و به طرف آخرین پناهگاهش راه

افتاد!

***

مادرش از صبح با هیجان در حال رفت و آمد بود و هر چند دقیقه به نفیسه و پدرش دستور

جدید صادر می کرد، پدرش بعد از مدتها با سرحالی سربه سر زنش می ذاشت و هرزگاهی چشمکی هم به نفیسه می زد!

ازدیدن یکی بدو های پدر و مادرش بغض نرم و آهسته پیچید دور گلوش با لبخند مصنوعی خودش و رسوند به حموم!

زیر دوش آب سرد روی زمین نشست گریه ش بند نمی اومد؛ دلش سوخته بود از بی رحمی

روزگار از این همه گذشتن های مداومش!

فقط از خودش نگذشته بود که داشت به خون دل می گذشت. از حالت تهوع سرش و بالا گرفت!

نباید کم می اورد؛ باید بخاطر همه چیزهایی که براش مهم بود تظاهر به ایستادن می

کرد! حق مادرش، پدرش بود، باید تظاهر می کرد به محکم بودن!!

حتی اگر بارها و بارها بغض شو بخوره و چشمای به اشک نشسته شو از پدر و مادرش بدزده!

مگر چقدر وقت بارش باقی مونده بود؛ باید بلند تر می خندید به جبران سکوت این همه

سالش؛ باید می شد همون نفیسه ی شاد و شیطونی که همه جا با سروصدا وارد می شد!

باید کوچیک می شد می رفت تو جلد نفیسه ی شونزده ساله..

زن عموش غیر مستقیم گفته بود برای آشتی کنون جرو بحثش با پدرش و یه امر خیر می خوان

بیان!

هر زنی چهار پنج ماه بعد از مرگ شوهرش نمی رفت برای پسرش خواستگاری! شاید این آخرین

فرصتی بود که خدا برای تشکر از پدر و مادرش در اختیارش گذاشته بود!

رو تختش نشسته بود و منتظر بود تا مادرش صداش بزنه! میترا خانم با وسواس داخل اتاقش شد و با دیدنش گفت:

-وای چقدر رنگ و روت زرد شده، نفیسه!

جا خورد؛ با لبخند مصنوعی گفت:

-شما هیجان زده ای من و این شکلی می بینی؟

-واسه تو خواستگار اومده من هیجان زده م.واه چه حرفا..

نفیسه سرپا ایستاد با قد 170 سانتش حسابی از مامانش بلند تر و کشیده تر می زد.

-یعنی می خوای بگی دستای تو نیست که می لرزن؟؟ اصلاً همه استرس برای چیه؟

مادرش نقاب خونسردی شو برداشت و با اضطراب گفت:

-می ترسم!! می فهمی؟؟ می ترسم!

-ترس چرا مادر من؟!

مادرش با بدبینی نگاهش کرد و گفت:

-یعنی تو مشکلی نداری؟ یعنی دیگه..دیگه...

آروم شونه های مادرش و گرفت و خطاب بهش گفت:

-از گذشته حرف نزن؛ من همه ی امیدم به آینده ست!

مادرش نگاه ناباورش و به چشمای آرومش داد و نفیسه با لبخندی که جون میکند تا رو لبش ثابت بمونه از روی میز برگ دستمال کاغذی برداشت و دست مادرش داد و گفت:بهتره بریم!

خم شد مادرش و بوسید و در و باز کرد و با احترام منتظر شد تا مادرش رد بشه!

پشت سر مادرش وارد نشیمن خونه شون شد!

از دیدن جمع خانواده ش در تعجب بود همه اومده بودن! فقط انگار نوه ها قسر در رفته بودند!

با دیدن سامان نگاهی به پدرش کرد! گرچه سامان تنها اومده بود ولی باز هم درگیر اون روز تو ماشین چیزی نبود که بخواد ازش بگذره و با دیدنش تظاهر به فراموش کردن بکنه!

نگاهش و چرخوند تا روی مردی با کت و شلوار آبی نفتی مایل به تیره که با غرور پا روی پا انداخته بود، و با آرامش در حال خیره نگاه کردنش بود، دهنش باز موند. شاهد اونجا چیکار می کرد!؟

با سقلمه ی

انتشار : ۳۱ شهریور ۱۳۹۴

كسب درآمد اينترنتي روزانه حداقل100هزار تومان تضميني

كسب درآمد اينترنتي روزانه حداقل100هزار تومان تضميني

⚡ این پکیج دربهمن سال 1402 آپدیت شد⚡ ✨ با پول یک چیپس و پفک صاحب کسب و کار پردرآمد شوید✨ فقط تا مدت محدود سلام دوست خوبم اگه از زندگي و كارت رضايت نداري.. اگه از وضعيت روحي و بي پولي خسته شدي.. اگه احساس ميكني هميشه تو تمامي كارها بازنده اي و اعتماد به نفس پاييني ... ...

پکیج حرفه ای کسب درآمد میلیونی ( تضمینی و تست شده)

پکیج حرفه ای کسب درآمد میلیونی ( تضمینی و تست شده)

بسم الله الرحمن الرحیم ✓آپـدیـت جـدیـد فروردین مـاه ۱۴۰۳✓  **کسب درآمد از اینترنت روزانه تا ۲/۰۰۰/۰۰۰ میلیون تومان تضمینی و تست شده** ☆☆آموزش صفر تا صد کسب درآمد اینترنتی بالای ۵۰/۰۰۰/۰۰۰ میلیون تومان ماهانه، پشتیبانی ۲۴ ساعته ۷ روز هفته، ۱۰۰%حلال شرعی، کاملاً واقعی و ... ...

راهنمای پین اوت صفحه آمپر و قطعات الکترونیکی و انزکتوری خودرو

راهنمای پین اوت صفحه آمپر و قطعات الکترونیکی و انزکتوری خودرو

یکی از مراحل عیب یابی و رفع عیب سیستم های الکتریکی و الکترونیکی خودرو، شناخت محل دقیق پایه ها و تست سیم و یا قطعه مربوطه می باشد بدین منظور تعمیرکاران از کتابچه ها و نقشه های متعددی استفاده می کنند در اختیار داشتن چنین نقشه هایی نیازمند صرف هزینه و مطالعه کتابهای تعمیراتی ... ...

نمونه سوالات کارشناس امور زمین با پاسخنامه

نمونه سوالات کارشناس امور زمین با پاسخنامه

دانلود نمونه سوالات کارشناس امور زمین با پاسخنامه قانون جلوگیری از خرد شدن اراضی کشاورزی و باغی به همراه جزوه + خلاصه نکات قانون حفظ کاربری اراضی زراعی و باغی به همراه جزوه + خلاصه نکات قانون ضوابط واگذاری اراضی ملی و دولتی به همراه جزوه + خلاصه نکات به همراه نکات مهم و ... ...

دانلود طرح لایه باز اعلامیه ترحیم (11) (دانش یاران)

دانلود طرح لایه باز اعلامیه ترحیم (11) (دانش یاران)

دانلود طرح لایه باز اعلامیه ترحیم (11)   دانلود طرح لایه باز اعلامیه ترحیم لطفا جهت دانلود فایل عملیات خرید را انجام دهید توجه داشته باشید بعد از اتمام خرید فایل در دو نسخه قابل دانلود می باشد 1- دانلود فایل از لینک 2 - دانلود فایل ازایمیل وارد شده توسط شما در صورت به ... ...

دانلود کتاب صوتی اندازگیری سنجش و ارزشیابی آموزشی دکتر سیف

دانلود کتاب صوتی اندازگیری سنجش و ارزشیابی آموزشی دکتر سیف

دانلود کتاب صوتی اندازگیری سنجش و ارزشیابی آموزشی دکتر سیف با فرمتmp3  کتاب اندازه گیری سنجش و ارزشیابی آموزشی از دکتر علی اکبر سیف یکی از کتاب هایی است که شما را با مفاهیم و اصطلاحات مهم حوزه های سنجش اندازه گیری و ارزشیابی آموزشی آشنا می کند .دانشجویان و اساتید و ... ...

آموزش کامل گنج یابی در ایران (پکیچ دفینه و زیرخاکی مشک آبادی)

آموزش کامل گنج یابی در ایران (پکیچ دفینه و زیرخاکی مشک آبادی)

تمام اطلاعات و منابع مهم گنج یابی و دفینه یابی به زبان فارسی در این مجموعه موجود است. دانلود بزرگترین مجموعه آموزش کامل گنج یابی و نشانه های دفینه (پکیج دفینه و زیرخاکی مشک آبادی) مجموعه بزرگ و کم نظیر  آموزش کامل گنج یابی در ایران، اولین کامل ترین پکیچ گنج یابی و نشانه ... ...

دانلود "کتاب صدای خود را آزاد کنید"pdf+فایلهای تمرینی

دانلود "کتاب صدای خود را آزاد کنید"pdf+فایلهای تمرینی

دانلود کتاب"صدای خود را آزاد کنید" نوشته : راجر لاو pdf+فایلهای صوتی تمرینی همراه کتاب با یادگیری تکنیکهای ساده راجر لاو هر کسی می تواند صاحب صدایی قوی برای صحبت کردن و صوتی زیبا برای خواندن شود. او با نظریه انقلابی و ارائه مفهوم صدای میانی،شما را به دنیای جدیدی از ... ...

دانلود  نمونه سوالات تستی مهارتهای هفتگانه icdl

دانلود نمونه سوالات تستی مهارتهای هفتگانه icdl

دانلود pdf رایگان نمونه سوالات icdl با جواب، برای داوطلبانی که به دنبال آمادگی برای آزمون icdl هستند، بسیار مفید است. این فایلها حاوی بیش از 1500 سوال در موضوعات مختلفی از جمله کار با ویندوز، صفحه‌آرایی، اکسل، اکسس و… است که به صورت کاملاً رایگان در اختیار شما قرار می‌گیرد. ... ...

نرم افزار اندروید دیکشنری آلمانی به آلمانی لانگنشایت برای خارجی زبان ها ( Langenscheidt Großwörterbuch Deutsch als Fremdsprache )

نرم افزار اندروید دیکشنری آلمانی به آلمانی لانگنشایت برای خارجی زبان ها ( Langenscheidt Großwörterbuch Deutsch als Fremdsprache )

Langenscheidt Großwörterbuch Deutsch als Fremdsprache   اگر با زبان آلمانی سرو کار دارید و تحقیق کرده باشید، حتما اسم موسسه Langenscheidt را شنیده اید. این دیکشنری که تقریبا تمام دبیران زبان آلمانی به بی نظیر بودن این دیکشنری هم عقیده هستند، دارای یکی از گسترده ترین دایره ... ...

کتاب صوتی پاک زیستن - انجمن معتادان گمنام

کتاب صوتی پاک زیستن - انجمن معتادان گمنام

کتاب صوتی پاک زیستن انجمن معتادان گمنام NA   درباره کتاب: هر روزی که ما پاک زیسته و اصول روحانی بهبودی را تمرین می کنیم, حقایق بیشتری آشکار می گردند. اولین نسخۀ کتاب پاک زیستن در سال 1983 نوشته شد اما آغاز این پروژه حتی به پیش از این تاریخ نیز مربوط می گردد. این ... ...

پکیج آموزش فعالسازی انرژی درون و پرورش نیروهای درون

پکیج آموزش فعالسازی انرژی درون و پرورش نیروهای درون

پکیج آموزش فعالسازی انرژی درون که به شما فعال کردن چاکرا ، کندالینی ، انرژی درمانی ، قدرت پرانا و خیلی آموزش های فوق العاده دیگر که در ادامه معرفی خواهند شد آموزش داده خواهد شد. شما با دو کتاب "انرژی درون" با 500 صفحه و "پرورش نیروهای درون" با 150 صفحه می باشند آشنا خواهید ... ...

دانلود کتاب صوتی ترک آسان سیگار

دانلود کتاب صوتی ترک آسان سیگار

عنوان کتاب: ترک آسان سیگار نویسنده: آلن کار مترجم: کاوس نویدان گوینده: علی همت مومیوند فرمت فایل ها: mp3 تعداد فایل ها: 17 حجم کل فایل ها: 100 مگابایت مدت زمان پخش: 9ساعت و 3 دقیقه زبان: فارسی توضیحات: کتاب صوتی ترک آسان سیگار نوشته‌ی آلن کار، پرفروش‌ترین ... ...

دانلود کتاب صوتی کلیدر (مجموعه کامل)

دانلود کتاب صوتی کلیدر (مجموعه کامل)

عنوان کتاب: کلیدر (مجموعه کامل جلد 1 تا 10) نویسنده: محمود دولت آبادی گوینده: فیروزه غفوری پور فرمت فایل ها: mp3 تعداد فایل ها: 10 جلد کامل حجم کل فایل ها: 1560 مگابایت زبان: فارسی توضیحات: کتاب «کلیدر» نوشته محمود دولت آبادی است. کلیدرمشهورترین و بلندترین رمان ... ...

جامع ترین پکیج مخ زنی و جذب دختر

جامع ترین پکیج مخ زنی و جذب دختر

راه های مخ زنی دخترها   این دفعه با یک سری مطالب نو اومدم خدمتتون و قبل از هر چیز باید بگم که این مطلب هیچ ربطی به خانمها نداره لطفا حتی سعی نکنن یه کمش هم بخونن چون در پایان من جلوی دستتون نیستم که دمپایی به طرفم پرتاب کنید(کار دیگه از دستتون بر نمی یاد) برای همین ... ...

پکیج صداسازی متود CVT

پکیج صداسازی متود CVT

پکیج زبان اصلی متود صداسازی CVT: شامل کتاب 274صفحه ای به زبان انگلیسی + کتاب خانه صوتی (شامل 421 فایل صوتی برای مردان و 416 فایل صوتی برای زنان) + کتاب فارسی ترجمه شده (فقط دو فصل اول که پایه ای ترین مفاهیم این متود را تشکیل می دهند ترجمه شده است .)Complete Vocal ... ...

دریافت فایل : پکیج صداسازی متود CVT
فایل دروس تئوری و عملی کلاس مربیگری درجه C فوتبال آسیا

فایل دروس تئوری و عملی کلاس مربیگری درجه C فوتبال آسیا

دوره مربیگری c آسیا نخستین مدرک معتبری است که در AFC دارای اعتبار ویژه ای است و از نگاه این فدراسیون فردی به عنوان مربی شناخته میشود که مدرک این دوره مربیگری را اخذ کرده باشد .این دوره ،‌ توسط مدرسین تایید شده از این نهاد و طی آموزش دو هفته ای برگزار میشود و شرکت کنندگان در ... ...

پاسخنامه سوالات معاد شناسی و مرگ آگاهی - در زندگی

پاسخنامه سوالات معاد شناسی و مرگ آگاهی - در زندگی

بسمه تعالی پاسخنامه سوالات معاد شناسی و مرگ آگاهی در زندگی سایت نهاد 7 جلسه باهم، سوالات ترم جدید   معرفی درس: در این درس حجت الاسلام مسعود عالی در 7 جلسه به آثار یاد مرگ در زندگی روزمره می پردازد موضوع این درس زندگی پس از مرگ است. استاد با گفتاری ساده و روان در این ... ...

آموزش تصویری روش پژوهش گراندد تئوری(سریع-ساده و کاربردی)

آموزش تصویری روش پژوهش گراندد تئوری(سریع-ساده و کاربردی)

گراندد تئوری (نظریه زمینه ای) روشی است که برای اولین بار در سال 1967 توسط دو محقق به نام گلیزر و اشتراوس مطرح شده است. این روش منجر به ایجاد شکل معروفی از تحقیق و بررسی در حوزه های آموزش و پژوهش سلامت شده است. در این روش تاکید بر روی نسلی از نظریه مبتنی بر داده است . به ... ...

آموزش تصویری روش پژوهش پدیدارشناسی(ساده و کاربردی)

آموزش تصویری روش پژوهش پدیدارشناسی(ساده و کاربردی)

روش تحقیق پدیدارشناسی Phenomenology  هدف پژوهشگر از اجرای طرح تحقیق پدیدارشناسی آن است که معنی یک پدیده یا مفهوم مورد مطالعه را از نظر یک گروه افراد بررسی کند این روش جز روش های کیفی پژوهش بوده که به بررسی تجارب زیسته افراد در مورد یک پدیده خاص می پردازد لذا در این دوره ... ...

دانلود pdfکتاب اسرار نشانه ها ( کاملترین کتاب الکترونیکی مرجع رمز گشایی علائم و نشانه ها ۱۶۲ صفحه رنگی pdf به زبان فارسی)

دانلود pdfکتاب اسرار نشانه ها ( کاملترین کتاب الکترونیکی مرجع رمز گشایی علائم و نشانه ها ۱۶۲ صفحه رنگی pdf به زبان فارسی)

کتاب  اسرار نشانه ها فهرست مطالب از نظر حقوقی دفینه چیست ؟ قبل از هر چیزی نشانه های دفینه را بشناسیم نشانه های دفینه چگونه رمز گشایی میشوند معانی آثار و علائم دفینه : درخت – بت خانواده – شیر – کوزه های خالی -اسب و اسب سوار – جای پا شکل چارق یا کفش – نماد دنده و ... ...

آموزش تله کینزی (کنترل اجسام با نیروی ذهن)

آموزش تله کینزی (کنترل اجسام با نیروی ذهن)

تله کینزی یکی از رایج ترین و جالب ترین کینزی ها می باشد که شما به وسیله آن می توانید اجسام را با نیروی ذهن خود ، به حرکت در بیاورید. شاید تا الان مقالات و کتاب های زیادی در مورد تله کینزی خوانده باشید و با خود فکر کنید که این کتاب هم یکی از همان کتاب ها است ولی باید بدانید ... ...

دانلود جزوه بیوشیمی بالینی (منابع علوم پایه)

دانلود جزوه بیوشیمی بالینی (منابع علوم پایه)

عنوان جزوه: بیوشیمی بالینی  (منابع علوم پایه) تعداد صفحات:109 فرمت جزوه:PDF توضیحات بیشتر در مورد جزوه : دانلود جزوه بیوشیمی بالینی که مربوط به دروس علوم پایه پزشکی می باشد. این جزوه در 109 صفحه آماده شده است و کیفیت بسیار بالایی دارد. لازم به ذکر است این جزوه اسکن ... ...

نمونه سوالات انباردار رشته حسابداری فنی حرفه ای | کاردانش  با جواب

نمونه سوالات انباردار رشته حسابداری فنی حرفه ای | کاردانش با جواب

این مجموعه مناسب برای هنرجویان هنرستان های فنی و کاردانش و همچنین هنرجویان سازمان  فنی و حرفه ای و سایر آموزشگاه ها جهت آمادگی آزمون می باشد  مجموعه شامل 4 فایل PDF با بیش از 120 سوال به همراه جواب می باشد قسمتی از محتوای فایل جهت بررسی شما پیش از خرید در زیر نمایش داده ... ...

دتایل اجرایی ژاکت فلزی - ژاکت فولادی (مقاوم سازی ستون بتنی) اتوکد dwg

دتایل اجرایی ژاکت فلزی - ژاکت فولادی (مقاوم سازی ستون بتنی) اتوکد dwg

در اینجا جزئیات اجرایی کمیاب از نحوه اجرا و نقشه های مقاوم سازی ستون بتنی با ژاکت فولادی را می توانید دانلود کنید... نقشه های دانلودی در فرمت فایل اتوکد dwg و قابل ویرایش هستند... شامل : دانلود دتایل اجرایی مقاوم سازی ستون بتنی با ژاکت فلزی نحوه اتصال بولت ها به ستون ... ...

دانلود نقشه اجرایی پل عابر پیاده ( مورد تایید سازمان راهداری) - اجرا شده در اکثر نقاط کشور

دانلود نقشه اجرایی پل عابر پیاده ( مورد تایید سازمان راهداری) - اجرا شده در اکثر نقاط کشور

*** دانلود نقشه های اجرایی سازه پل هوایی عابر پیاده به همراه جزئیات پل هوایی عابر پیاده در قالب یک فایل اتوکد قابل ارائه به سازمان مسکن و شهرسازی، سازمان راه داری و نظام مهندسی ***   در این مجموعه برای شما دتایل کم نظیر و ارزشمندی از نقشه های اجرایی سازه مربوط به پل ... ...

کتاب آموزش زبان آلمانی A-Grammatik به همراه پاسخ نامه و فایل های صوتی کتاب

کتاب آموزش زبان آلمانی A-Grammatik به همراه پاسخ نامه و فایل های صوتی کتاب

کتاب آموزش زبان آلمانی A-Grammatik به همراه پاسخ نامه و فایل های صوتی کتاب   کتاب آموزش زبان آلمانی A-Grammatik به همراه پاسخ نامه و فایل های صوتی کتاب ناشر کتاب: (Schubert Verlag (2010 فایل PDF کتاب به زبان آلمانی و در 187 صفحه است. فایل PDF با بهترین کیفیت و با ... ...

کتاب معلم Nuevo prisma libro de profesor (A2)

کتاب معلم Nuevo prisma libro de profesor (A2)

دانلود کتاب معلم نوو پریسما آ2   فایل به صورت pdf با کیفیت خوب و برای راحتی در تدریس یا آموزش کتاب نوو پریسما A2  می باشد. کتاب Nuevo Prisma A2 با ساختار جدید بر اساس متد قبلی این مجموعه جهت فراگیری زبان اسپانیایی ویژه بزرگسالان توسط انتشارات Editorial Edinumen به چاپ ... ...

محاسبه وزن الکترود نسبت به سایز و ضخامت لوله

محاسبه وزن الکترود نسبت به سایز و ضخامت لوله

به نام خدا سلام این یک فایل اکسل میباشد که محاسبه وزن الکترود و وزن فیلر نسبت به سایز و ضخامت لوله را محاسبه میکند ، و بسیار دقیق میباشد و  چندین بار امتحان شده ، روش کار بسیار ساده هستش سایز لوله رو انتخاب کرده و بعد ضخامت لوله و یا همون اسکیجول و جنس لوله که کربن هست ... ...

دانلود جزوه کامل سیگنال ها و سیستم ها استاد بابایی زاده دانشگاه شریف

دانلود جزوه کامل سیگنال ها و سیستم ها استاد بابایی زاده دانشگاه شریف

جزوه سیگنالها و سیستمها آماده برای دانلود مشخصات دانشگاه: صنعتی شریف استاد: دکتر بابایی زاده تعداد صفحات: 222 فرمت: پی دی اف PDF کیفیت: عالی حجم: 123 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): دست نویس خوانا ... ...

این سایت به منظور گذاشتن برترین مطالب و آموزشها راه اندازی شده است. در صورتی که از محتوا ومطالب ما راضی نیستید میتوانید از قسمت تماس با ما پیشنهاد و یا انتقاد خود را مطرح کنید. همچنین با شرکت در نظرسنجی سایت نیز میتوانید نظردهید.

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما